" من دراز کشیده بودم.ماه خون آلود در افق نشسته بود.بعد کم کم سریع و سبک خودش را بالا کشید و هرچه بالاتر می رفت، روشنتر می شد...با گرمی ملایم،سبک و عریان آمد از آستانه در گذشت و با کندی اطمینان بخش تا تخت پیش آمد،در بسترم غلتید و با خنده های درخشانش بر من طغیان کرد..."(1)
زیستن را سببی باید...