وقتی دلم میگیرد فقط سکوت میکنم...
سکوت میکنم دربرابر تمام فریادها...
سکوت میکنم نه نفرین و نه آهی..
نه حتی میسپارم به خدا...
فقط سکوت...
نه اینکه نتوانم فریاد بکشم..
بغضی که گرفته راه گلو را
راهی برای فریاد باقی نمی گذارد..
صدایم در نمیاید...
حتی دستانم مثل سابق نمی نویسند...
این جبر تاریخ...
شب که از نیمه گذشت....درخت ها قیام میکنند...
در پس هر نگاه سنجاقک برق مهتاب به رخ تابیده می شود...
شب که از نیمه گذشت...فرشته ها باران می شوند....
دستانم که یخ کرده اند در آغوش گرمشان آلوده به گرما می شوند..
آنجایی که نامم تمام می شود شروع الفبای زندگی آن هاست...
و می زدایند اشک هایم را از گونه...