قلم را بر میدارم...شروع می کنم به طراحی...دستم می لرزد ,خط ها می گریزند
ذهنم خالی است و دستم ناتوان...
این روزها فقط می توانم قبرستان طراحی کنم...کسی می خواهد...
.....
در اوج جوانی پیر شدم...به عقب که مینگرم هیچ نیست ...روبه رو نیز پوشیده از مه
دیگر نمی توانم اشکهایم را پنهان کنم...وهمه با...