نتایح جستجو

  1. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت دوازدهم قسمت دوازدهم نمی دانم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که چشم هایم با صدای ساز و آوازی که از پایین می آمد نیم باز شد. اول گیج شدم. چند لحظه طول کشید تا یادم افتاد کجا هستم و فهمیدم که دوست های حسام آمده اند. دنده به دنده شدم و چشم هایم را بستم ولی خوابم نبرد و در عین حال صدای آهنگ قشنگ...
  2. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت یازدهم قسمت یازدهم آرام دست های کیمیا را از گردنم باز کردم و در حالی که روی پاهایم می خواباندمش گفتم: - می خوای وایسیم یه چایی بخوری؟ خندید: - چیه؟ فکر کردی خوابم گرفته، می خوای آهنگ دامبول و دیمبول بذارم؟! - فکر نکردم، معلومه خوابت گرفته. -...
  3. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت دهم قسمت دهم شب بعد، حسام و مهشید آتش بزرگی توی حیاط درست کردند. کیمیا با این که از آتش می ترسید، ذوق می کرد و حسام با سر و صدا همه را مجبور می کرد از روی آتش بپرند، همه حتی عمو و پدر و خاله و مادر را. بعد با همکاری مهشید یک آتش کوچک درست کرد و عمه را هم مجبور کرد از روی آتش بپرد. تنها...
  4. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت نهم قسمت نهم حسام گفت: - چرا؟ چون می گم باید عاشق زنم باشم؟ که هیچ چیز زنم رو با با کسی مقایسه نکنم؟ که اگه زنم اونی که می خوام باشه، نوکرش می شم؟! مهشید چشم هایش را گشاد کرد: - بله بله؟ چشمم روشن! الان عمه رو صدا می کنم دمار از روزگارت در بیاره. توی چشم ماها، پرو پرو می گه...
  5. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت هشتم قسمت هشتم بودن رعنا با مهمانی ها و کارهایش بیشتر وقت حسام را می گرفت و به قول خودش کاسبی اش تخته شده بود، این بود که یواش یواش در مهمانی ها چند تا از دوست هایش را و صد البته خواهر دوست هایش هم دعوت کرد و این طوری بود که پای به اصطلاح خواهر دوست هایش رسما به خانه باز شد. در این میان...
  6. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت هفتم قسمت هفتم تقریبا سه ماه از آمدن رعنا می گذشت. چیزی به عید نمانده بود. من در کنار کیمیا حالم خیلی خیلی بهتر بود. حدود یک ماه و نیم می شد که قرص نخورده بودم و آن ماه دیگر اصلا دکتر هم نرفته بودم. به خاطر کیمیا آن قدر راه می رفتم که شب ها همراه او به راحتی خوابم می برد. و چون رعنا...
  7. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت ششم قسمت ششم هوا کم کم داشت روشن می شد که رعنا همراه من دوباره به اتاق خودمان آمد تا استراحت کند، به اتاقی که سال ها اتاق هر دوی ما بود. من فقط به این فکر می کردم که چقدر اوضاع با چند سال پیش فرق کرده. چند سال پیش که من و رعنا توی این اتاق بودیم، من دختری سربه هوا، شاداب و شلوغ بودم که از...
  8. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت پنجم قسمت پنجم چه شبی بود، آن شب. همه از هیجان با هم حرف می زدند. برای من که مثل گنگ ها حرف زدن غیرممکن و سخت بود، آن هیاهو چه عذاب آور بود، دلم می خواست همه ساکت بشوند تا من بتوانم یک دل سیر رعنا را ببینم و صدایش را بشنوم. چقدر طول کشید که اوضاع کمی آرام شد، نمی دانم. به هر حال از لابه...
  9. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهارم قسمت چهارم چه صدای هیاهویی از پایین می آمد، واقعا خواهرهای من هم عجب حوصله و پشتکاری داشتند، آن موقع شب زمستانی با بچه های مدرسه ای آمده بودند آن جا که چی؟ حسام مهمان داشت! ... به خدا خانواده خنده داری داشتیم. یکی نبود بگوید بابا مگر شماها خودتان عقل ندارید یا خانه و زندگی ندارید که...
  10. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت سوم قسمت سوم حتی از صدایش انگار هیجان و سرزندگی و شادی می بارید. خوش به حالش، چه سلطنتی برای خودش می کرد، یعنی از وقتی یادم می آید، همین طور بود و حسام توی این خانه حکومت می کرد و به خاطر همین هم من همیشه از او حرص داشتم. ولی حالا، یعنی بعد از طلاقم، به خاطر کمک ها و حمایت هایی که به من...
  11. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت دوم قسمت دوم از پله ها سرازیر که می شدم، نگاهم به مهشید افتاد، طبق معمول خرید کرده و تازه از بیرون رسیده بود و مثل همیشه صورت گرد و تپلش بشاش و خندان بود. سنش از من بزرگتر بود، اما قدش نه، از من خیلی کوهتاتر بود، تقریبا تا سر شانه من، و بر خلاف همه ما هیکلی گرد و چاق داشت و زبانی شوخ و...
  12. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    رعنا جان سلام... - رعنای خوبم سلام... - رعنای عزیزم... نه،نه، فایده ندارد، نمی توانی بنویسی. نمی توانستم. چند هفته بود که برای شروع کردن نامه داشتم فکر می کردم. نمی دانم، نمی دانستم چه بنویسم، از کجا شروع کنم و از چه بگویم. حرفی برای زدن نداشتم. چیزی به ذهنم خطور نمی کرد،...
  13. M

    رمان رایکا

    ملیسا جون این ایمیل منه خوشحال می شم اگه کمکم کنی n_narges@ymail.com
  14. M

    رمان رایکا

    سلام عزیزم من کتاب های زیادی دارم چه جوری باید بذارم که همه استفاده کنن
بالا