نتایح جستجو

  1. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت بیست و دوم قسمت بیست و دوم صداي منصوره در طول ساحل پيچيد: - باربد خان آرش مثل فنر از جا پريد. - اين دختر عجب حنجره اي داره پاشيد كه مثل اين كه دعاي من مستجاب شد و شام بالاخره اماده شد و با قدم هايي سريع به طرف ويلا به راه افتاد به غزل نگاه كردم به ارش چشم دوخته بود در عمق نگاهش چيزي نشسته...
  2. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت بیست و یکم قسمت بیست و یکم زدم بهش من باربد ايماني تصادف كردم تو كوچه انديشه يه دختر رو زير كردم و از ترسم بردمش خونه وقتي هم كه به هوش اومد شد خواهرم چشم باز كردم آرش مات و مبهوت نگاهم مي كرد گفتم: - باورت نمي شه؟ كمي جابجا شد و گفت: - چرا نشه خودش چي؟ پوزخندي زدم و گفتم: - فكر مي كنه...
  3. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت بیستم قسمت بیستم مدانم را برداشتم و وارد اتاق سمت راست شدم چمدان را روي تخت انداختم و روي تراس رفتم. غزل كنار دريا ايستاده بود. دلم مي خواست ساعت ها بايستم و همانطور نگاهش كنم در اتاق كناري باز شد و منصوره روي تراس آمد. به عقب جهيد و گفت: - آقا ترسيدم. گفتم: - زنگ مي زنم ناهار بيارن. - به...
  4. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت نوزدهم قسمت نوزدهم دكتر با كنايه گفت - هميشه اين قدر زود خودموني مي شيد ارش خا؟ - از اينم زودتر سر سه ثانيه شماره تلفنشم تو جيبمه غزل با شعف دست زد و گفت - مثل داداش من با تعجب به غزل نگاه كردم و گفتم - چرا تهمت مي زني؟ صداي خنده ارش بلند شد و با تمسخر گفت - البته ماشاالله اقا داداش شما...
  5. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت هجدهم قسمت هجدهم سه بسته اسكناس به طرف گرفت و گفت: -سيصد تومنه بابات داد - احتياج نيست دستم را پيش كشيد و پول را در كف دستم گذاشت و گفت: - خودتو لوس نكن بخطار غزله شايت احتياج شد با اكراه قبول كردم مادرم اهسته گفت: - برو بالا به خودت برس با اين قيافه كه ادم سفر نمي ره اونم پيش اين دكتر كه...
  6. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت هفدهم قسمت هفدهم چمدان را روي تخت انداختم و با خوسنردي ساختگي گفتم: - تو به من قول دادي ديگه به اين مسايل فكر نكني - سعي مي كنم اما برام سخته - به طرف كمد لباسهام رفتم و گفتم: - هيچ چيزي به صورت مطلق سخت نيست از روي صندلي بلند شد و به طرف پنجره بزرگ اتاق رفت لباس ها را روي تخت ريختم با...
  7. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت شانزدهم قسمت شانزدهم به ميان حرفش دويدم و گفتم: - بعدا مي بينمت فعلا خدا حافظ صدايش در گوشي پيچيد: - الو .... باربد... الو گوشي را قطع كردم غزل خنديد و گفت - مرسي دستش را گرفتم و آن را به لبم نزديك كردم اما پيش از انكه ان را ببوسم چند ضربه به در خورد و منصوره گفت - آقا اتاقتون اماده اس...
  8. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت سی ام قسمت سی ام نمی دانستم چه روزهای وحشتناکی در راه است. مثل کسی که توی گردونه ای دوار افتاده باشد گیج بودم و نیمه جان، فقط نگاه می کردم و از زبان حسام از قضایا باخبر می شدم. خبرهایی که فقط سرگیجه ام را بیش تر می کرد و دلهرۀ عذاب آورم را تحمل ناپذیرتر. به هر حال حسام با بهرام تماس گرفت...
  9. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت بیست و نهم قسمت بیست و نهم کاش ساکت می شد، ولی نمی شد. حالا دیگر صدایش فریاد شده بود و من داشتم دست و پا می زدم تا از افکاری که بی اختیار از مغزم می گذشت نجات پیدا کنم. مثل آن روز شده بودم که در دادگاه، فرید جلوی چشم همه بهم حمله کرده بود، مثل دو سال پیش، مثل آن وقت ها که تازه طلاق گرفته...
  10. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت بیست و هشتم قسمت بیست و هشتم روز کذایی رسید. قرار بود ساعت چهار و نیم برویم پیش دکتر. با این که از قبل از حسام قول گرفته بودم که برای گرفتن جواب مرا هم ببرد، باز دلم شور می زد که بدون من برود و چیزی را از من پنهان کند. برای همین تصمیم گرفتم منتظر حسام نشوم. نبودن کیمیا را که همراه رعنا...
  11. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت یست و هفتم قسمت یست و هفتم صدای رعنا که توی شلوغی تقریبا فریاد می زد توی گوشم پیچید: - تو چقدر بدی، چرا لااقل یه نیم نگاه به این بی چاره نمی کنی؟ دست و پا می زدم که خودم را از قعر افکار تلخ بیرون بکشم، گیج نگاهش می کردم که دوباره با لبخند خم شد و توی گوشم گفت: صدای رعنا که توی...
  12. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت بیست و ششم قسمت بیست و ششم دو روز بعد رعنا به اصرار همه رفت بیمارستان تا طبق گفتۀ دکتر که به سفارش حسام قرار شده بود همان مسئله شیر را عنوان کند، عمل یا در حقیقت نمونه برداری کند. برای من و حسام از عصر همان روز که رعنا به خانه برگشت، شمارش معکوسی پر از زجر و اضطراب شروع شد. با تمام توانم...
  13. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت بیست وپنجم قسمت بیست وپنجم روزها به سرعت باد می گذشت و زمان رفتن رعنا نزدیک می شد و من باز هم تنها راه آرامش را فرار می دیدم. فرار از فکر کردن به این که این آخرین روزهاست. رعنا هنوز چند هفته به رفتنش مانده بود که روزی به خاطر درد یکی از دندان هایش مجبور شد پیش دندانپزشک برود. به اصرار ما...
  14. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت بیست وچهار قسمت بیست وچهار در که وارد شدیم، همراه شهاب، خانمی میانسال و بسیار خوشرو به استقبالمان آمد، خانمی که شهاب معرفی اش کرد و گفت مادرش است. خانم معتمدی زنی متین و موقر و شیک پوش بود که برخوردش در عین این که به دل می نشست آدم را به احترام وامی داشت. هنوز داشتیم جواب خوشامدکویی...
  15. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت بیست و سوم قسمت بیست و سوم بالاخره روز عروسی مهرنوش رسید و با این که ما به خاطر اوضاع به هم ریخته و شلوغ خانه و برای این که به قول مهشید به کارهایمان برسیم، از روز قبل رفتیم خانه مهشید و صبح هم از اول وقت رفتیم آرایشگاه، باز هم نتوانستیم سر موقع یعنی ساعت پنج بعدازظهر که عقد بود برسیم...
  16. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت پانزدهم قسمت پانزدهم دكتر قد راست كرد . گوشي را از گوشش بيرون آورد و گفت - سردرد سرگيجه تاري ديد كه نداري؟ غزل به نشانه نه سرش را تكان داد - بلند شويد راه برو ببينم غزل از تخت پايين آمد و شروع كرد به قدم زدن زير چشمي نگاهي به دكتر انداختم نگاه حريضش را به اندام موزون غزل دوخته بود چهره در...
  17. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت چهاردهم قسمت چهاردهم قلبم از حركت ايستاد زبانم سنگين شده بود بي توجه به حال من ادامه داد: -قبلا هم هر چي كه تو مي گفتي درست بود نفسي راحت كشيدم . گفت: - مگه نه؟ سر تكان دادم و گفتم: - آره دستهايش را به هم كوبيد و گفت - درسته يادم اومد ناگهان چهره اش در هم مچاله شد و سرش را چسبيد. با...
  18. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت سیزدهم قسمت سیزدهم -دهنتو باز كن. - نمي خورم دست من رو رد مي كني؟ - هيچوقت دهانش را باز كرد . قاشق را در دهانش گذاشتم چيزي در من به غليان آمد به خودم نهيب زدم، خجالت بكش و احساس نو شكفته ام را در نطفه خفه كردم لقمه اش را بلعيد و گفت - به چي نگاه مي كني؟ - هان...به هيچي قاشم را دوباره پر...
  19. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت دوازدهم قسمت دوازدهم نگاهي به اطراف كردم و با اشاره دست گفتم برود داخل و پنجره را ببندد. فرياد زد - نمي فهمم چي مي گي؟ و به قهقهه خنديد. به طرف اتومبيلم رفتم، صداي فرياد آرش دوباره به هوا برخاست: - من شب به موبايلت زنگ مي زنم. و كلمه موبايل را چنان با تاكيد گفت كه سرم سوت كشيد با عصبانيت...
  20. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت یازدهم قسمت یازدهم خنديد و اضافه كرد: - اونم مفت و مجني به راه افتاد و من به دنبالش كشيده شدم . پدرم وسط پذيرايي ايستاده بود بي بي و منصوره و پير بابا سر به زير روبرويش ايستاده بودند اخرين كلام پدر به گوشم خورد - ديگه نمي خوام جز اين حرفايي كه گفتم چيزي بشنوم اين خانم دختر اين خونه اس...
بالا