نتایح جستجو

  1. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت دهم قسمت دهم مطيعانه روي مبل نشستم دكتر شروع كرد به گفتن راستش باربد خان يه اتفاق بدي افتاده اون خانمي كه بالا خوابيده به خاطر ضربه اي كه به سرش خورده ... چشم بستم نفسم را در سينه حبس كردم صداي دكتر در مغزم اكو مي شد. - حافظه اش رو از دست داده چيزي از گذشته اش به خاطر نمي اره. صدايم انگار...
  2. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت نهم قسمت نهم پشت در كه رسيديم بوق زد روي صندلي جابجا شدم پيربابا در را به رويمان باز كرد وارد حياط شديم پدر و مادرم از در ساختمان بيرون امدند اتومبيل توقف كرد به سرعت پياده شدم و او را در آغوش كشيدم پدرم به طرفمان امد با نگراني پرسيد: - چي شد؟ به طرف بالا به راه افتادم دكتر چواب داد: -...
  3. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت هشتم قسمت هشتم به ساعتم نگاه كردم نزديك به چهل دقيقه بود كه روي اين نيمكت نشسته بودم سر بلند كردم دكتر لبخند به لب از انتهاي راهرو مي امد ايستادم قلبم به شدت مي تپيد چند قدمي به طرف دكتر رفتم يك علامت سوال بزرگ در چشمانم نشسته بود پرسيدم - خب؟ - گفتم كه جاي نگراني نيست عكسهاش چيزي نشون...
  4. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت هفتم قسمت هفتم مادرم به طرفش رفت . دكتر برايم دست تكان داد به داخل برگشتم روي صندلي افتادم و با حركتي عصبي ان را به حركت در آوردم صداي پايشان را شنيدم كه از پله ها بالا مي امدند دسته هاي صندلي را محكم چسبيدم سرم را به صندلي تكيه دادم و چشم بر هم گذاشتم دكتر با حالتي عصبي پرسيد: - كجاست؟...
  5. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت ششم قسمت ششم نگاهش را به من دوخت و ادامه داد - اگر مرده باشده چه جوري بايد ببريمش بيمارستان و بگيم ببخشيد ها ما بعد از ظهري با اين اقا تصادف كرديم.... به سختي گفتم - خانومه پدر تيز نگاهم كرد روي مبل نشست و گفت - اينم قوزبالاقوز و فرياد كشيد - اخه من به تو چي بگم؟ مادر با تشر گفت - خب بسه...
  6. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت پنجم قسمت پنجم بوق ...بوق...صداي بي بي در گوشم پيچيد: - بله - سلام بي بي دزدگير اتومبيل را زدم . سلام بيبي جان - مامان و بابا رفتن/؟ در اتومبيل را باز كردم و پشت فرمان نشستم - آره بي بي، سفارش كردن به محض اين كه رسيدي خونه راهيت كنم - گير مي دن ها با تشر گفت - ديگه چي؟ دنده را خلاص كردم...
  7. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت چهارم قسمت چهارم بوق ...بوق...صداي بي بي در گوشم پيچيد: - بله - سلام بي بي دزدگير اتومبيل را زدم . سلام بيبي جان - مامان و بابا رفتن/؟ در اتومبيل را باز كردم و پشت فرمان نشستم - آره بي بي، سفارش كردن به محض اين كه رسيدي خونه راهيت كنم - گير مي دن ها با تشر گفت - ديگه چي؟ دنده را خلاص...
  8. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت سوم قسمت سوم بوق ...بوق...صداي بي بي در گوشم پيچيد: - بله - سلام بي بي دزدگير اتومبيل را زدم . سلام بيبي جان - مامان و بابا رفتن/؟ در اتومبيل را باز كردم و پشت فرمان نشستم - آره بي بي، سفارش كردن به محض اين كه رسيدي خونه راهيت كنم - گير مي دن ها با تشر گفت - ديگه چي؟ دنده را خلاص كردم...
  9. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت دوم قسمت دوم قسمت دوم بلند شدم و همانطور كه از انها دور مي شدم گفتم: - سلام مامان - كجايي؟ - پيش بچه هام - امشب قرار بود كجا بريم؟ - كجا؟؟؟؟؟ - باربد! كمي به مغزم فشار اوردم و جواب دادم - جايي قرار نبود بريم - تو خيلي سر به هوا شدي - خب قرار بود بريم. - نمي آي؟ - كجا؟ - باربد! پدرم گوشي...
  10. M

    رمان شب تقدیر

    شب تقدير نسرين سيفي قسمت اول دستهايم را روي ميز كوبيدم همه ساكت شدند و به طرف من برگشتند در حاليكه لبخندي روي لبم نشسته بود گفتم: - آتش بس! من حساب مي كنم سهيل دستهايش را به هم كوبيد و با شعف گفت - دمت گرم خيلي آقايي به پيروي از او عرفان و ياشار هم شروع كردند به دست زدن. لبم را به دندان گزيدم و...
  11. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت بیست و دو قسمت بیست و دو بیست و یکم اردیبهشت عروسی مهرنوش بود و سی و دو روز بعد رعنا می رفت و من تا به آن زمان فکر می کردم، دلم فرو می ریخت. حالا فکر دوری کیمیا بیش تر از رفتن رعنا عذابم می داد و مرا به فکر فرو می برد، فکری که هیچ وقت کیمیا نمی گذاشت عمیق بشود و من خواسته یا ناخواسته...
  12. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت بیست و یک قسمت بیست و یک به پدرم نگاه کردم، ولی هر چه سعی می کردم پدر جدی و کم حرفم را بی قرار و عاشق تصور کنم، موفق نمی شدم. هیچ وقت موفق نشدم. عمو منصور را راحت می توانستم تصور کنم که از شادی روی پایش بند نبوده یا چطور محبتش در رفتار و حرکات و سکناتش معلوم بوده ولی پدر را اصلا. پدرم با...
  13. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت بیستم قسمت بیستم دو روز بعد، هنوز ما خواب بودیم که مادر و بقیه آمدند، با هیاهو و سر و صدا و سرحال. معلوم بود باز طبق نظر عمه صبح زود، بعد از نماز راه افتاده بودند. وقتی با هیاهویی که از پایین می آمد بیدار شدم، درست احساسی که در خانه خودمان داشتم پیدا کردم. و فکر کردم هیجان شنیدن این...
  14. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت نوزدهم قسمت نوزدهم آن سال، تحویل سال نزدیک نیمه شب بود. بعد از سال ها با قلبی آرام و پر از عشق در شادی ای که دوست های حسام برپا کرده بودند و کنار سفرۀ هفت سینی که با سلیقۀ رعنا چیده شده بود، نشسته بودم و کیمیا را که برای اولین بار رعنا تا این ساعت بیدار نگه داشته بود، در بغل داشتم. با چه...
  15. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت هجدهم قسمت هجدهم و این بار دیگر حسام جوابی نداد، تنها بی حرف جلویم ایستاد و آقای ظهیر بود که جلوی او را گرفت، وقتی رو به من کرد و با پرخاش گفت: - به چه حقی با این مرتیکه راه افتادی دوره؟ حسام قاطع و محکم گفت: - مثل آدم حرف بزن، این یک. بعد از آن من از طرف عمو همه کاره ش...
  16. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت هفدهم قسمت هفدهم حالا یوا یواش جدی بودن حرف هایش باورم می شد، شاید هم درست می گفت، من تا آن موقع اصلا فکر نکرده بودم خوب حرف می زنم، چه برسد به این که فکر کنم می توانم خوب بنویسم. ادامه داد: - تو توی مدرسه هم همیشه انشاهایت خوب بود، یادته؟ خانم پاک سرشت با اون لهجه بامزه ش بهت می...
  17. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت شانزدهم قسمت شانزدهم ساکت شدم، ولی مغزم نمی خواست آرام بگیرد و این بار انگار یکی با صدای بلند توی مغزم فریاد می کشید و به یادم می آورد که: - چقدر اشک ریختم تا درد سقوط را به تنهایی تحمل کنم، شاید برای این بود که چشم هایم حالا خشک شده بود، خشک خشک، حتی وقتی بچه ام مرد نتوانستم گریه...
  18. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهاردهم(قبلی قسمت پانزدهم بوده ببخشید) قسمت چهاردهم(قبلی قسمت پانزدهم بوده ببخشید) دندان هایم بی اختیار به هم فشرده می شد و در حالی که صدایم از غضب می لرزید، تازه متوجه می شدم که دارم برای اولین بار از گوشه هایی از زندگی ام پرده برمی دارم که تا آن موقع برای هیچ کس نگفته بودم، برای هیچ کس،...
  19. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهاردهم قسمت چهاردهم یک موقع به خودم آمدم که دیدم فکر و ذکرم دیدن آن پسر مرتب توی راه برگشتم از مدرسه است و این شد که یک روز وقتی همان طور که کلاسور به بغل از کنارش می گذشتم، سلام کرد، من بی اختیار چنان لبخندی زدم که ..... - یادته رعنا؟ چقدر اون روز بد و بیراه گفتی؟ یادته با من قهر...
  20. M

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسما سیزدهم قسما سیزدهم خلاصه همه چیز بر وفق مراد بود تا یک ماه بعد از این که از ایران رفتیم. وقتی اون جا مستقر شدیم، یواش یواش فهمیدم که چقدر روحیات بهرام برایم ناشناس و گنگه. بهرام اصلا احساساتی و رومانتیک نبود، حساب همه چیز براش مثل فرمول های کتاب هاش، فقط وقتی معنا داشت که با احساس ربطی...
بالا