چه شد دنیا ، دلم گم شد میان رهگذرهایت
به هر عابر که رو کردم که شاید مقصدم داند
یکی خنجر به چشمم زد ، یکی سیلی به درد دل
کنون چشمان من تار است و بارانی
میان این همه طوفان خدا راهی نشانم ده که میدانی
چه کودکانه برای لمس دستهایت گریستم
وچه صادقانه با لفظ های عاشقانه ات تسخیر شدم .
من آزاد بودم
من زلال بودم
تو مرا به ناکجا آباد عشق دعوت کردی
و بعد گفتی عشق افسانه است
عشق افسانه نبود
تو تعبیرش را در لغت نامه احساس تبدارت هرزگی خواندی