در بقچهام شکوفه و باران گذاشتم
امروز صبح سر به بیابان گذاشتم
بیخود به انتظار جنونم نشستهای
در راه عقل چند نگهبان گذاشتم
گفتی که دوستت... ننوشتی، نداشتی
این حرف کهنه را سر هذیان گذاشتم
عمری که سوخت پای تبت قابلی نداشت
هر چند من برای تو از جان گذاشتم
من مادری فقیرم و فرزند خویش را
با درد نان...