داشته ها
چشم های خسته ام را می بندم
باز هم زنده ام مهم نیست
من به تعداد لبخندهایت مرده ام
این که اینجاست این راه می رود اینکه می گریزد من نیستم
من آنم که لحظه هایم را به خدا قرض می دهم
و من رانده شدم...
و اگر رانده شدن اینقدر شیرین است دیوانه وار می پذیرم
فریاد می زنم : من عاشقم وارث این خاک...