ساحل و صدف
ساحل و صدف
مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم ميزد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم ميشود و چيزي را از روي زمين بر ميدارد و توي اقيانوس پرت ميکند. نزديک تر مي شود، ميبيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي¬افتد در آب مياندازد.
- صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي¬خواهد بدانم...