يك بنده خدايي، كنار اقيانوس قدم مي زد و زير لب، دعايي را هم زمزمه مي كرد. نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت وگفت:
- خدايا ! مي شود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى؟
ناگاه، ابرى سياه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه مي...