همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم
برآوردم از بی قراری خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش
که ای شوخ چشم آخرت چندبار
بگفتم که دستم ز دامن مدار
به تنها نداند شدن طفل خرد
که مشکل توان راه نادیده برد
تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر...