نتایح جستجو

سلام! چه طوري؟ کجايي کم پيدايي؟ راستي به تازگي متوجه شدم قمي‌ها به همسايه مي‌گن: همساته! (خنده)

يعني چي؟ يعني دوسم داري؟:w05: يا موتور گازيمو لازم داري؟:d بيا اينم يه قلب کولوفت از طرف من: :heart:

راستي تو نمي‌خواي بياي کارگاه ادبيات؟ آسونه ها! به ده امتيازش نمي‌ارزه؟

منظورت ديشبي هاس؟ خب جاني اول گفته بود من نمي‌تونم ادبي بنويسم... تشويقش کردم که بنويسه بعدم نوشت و پاکش کردم... مث همون جريان خودت...:w05: ... يعني چي يه تاپيک کنارش بزنم؟:question:

منظورت چيه؟ کدوما رو پاک کردم؟ بگو تا نمايشش بدم... فقط ديشب چندتا اسپم از جاني دپ بود همين... خب نظر بذار اما فردا پاکش مي کنم خودت مي دوني بين خاطرات فاصله مي افته بعدا آفت مي شه

حق با توئه جاني...

تو که اهل فيلم و هنري... بهتر مي‌دوني زندگي ما آميخته به همين درد و رنج‌هاست... به نظر من رنج هاست که آدم رو شيرين‌تر مي‌کنه... آدم بي‌رنج يه کتاب نخوندنيه جاني...

تو که اهل فيلم و هنري... بهتر مي‌دوني زندگي ما آميخته به همين درد و رنج‌هاست... به نظر من رنج هاست که آدم رو شيرين‌تر مي‌کنه... آدم بي‌رنج يه کتاب نخوندنيه جاني...

چه طوري دلاور؟ :gol: سرافراز کردين! دمت جيز!:w30:

کامران جان اين آي دي منه آي دي ات هرچي هست با من تماس بگير... منتظرم... اول خودت رو معرفي کن

سريع آي دي ات رو اينجا بنويس بدون تاخير پيرجو سرش شلوغه عزيزم...

کامران جان آماده اي با پيرجو مطرح کنم شايد چند دقيقه اي دسترسي ات قطع بشه عزيزم مسنجر که داري؟ آخه بايد بعدش باش چت کني و پسوردت رو تحويل بگيري

به خاطر يک کتاب (4) به خاطر يک کتاب (4) در خانه اما سردتر از هواي سرد بيرون از تو استقبال مي‌کنند. انگار همه منتظرت هستند! آقاجان (با عصبانيت): کجا بودي؟! -قبرستان! -چي‌کار مي‌کردي؟ -فاتحه‌خوني مامان: تو فاتحه مي‌خوندي يا آبروي ما رو مي‌بردي؟ - سکوت آقاجان: تو حمالي؟ آره؟ مي‌خواي...

به خاطر يک کتاب (3) به خاطر يک کتاب (3) به دنبال دبه‌اي مي‌گردي. يک پيتي حلبي 5 کيلويي را ميابي. آبش مي‌کني... - واي خدا...! پيتي فلزي، دسته ندارد. مقوايي پيدا مي‌کني تا لبه‌ي پيتي را با آن بچسبي. به خاطر تيزي‌اش نه! به‌خاطر سردي‌اش... حالا دست به کار مي‌شوي. با صداي نسبتاً بلندي...

به خاطر يک کتاب (2) به خاطر يک کتاب (2) زمستان است... تازه برف باريده است. کنار پياده‌روها برف‌ها را جمع کرده‌اند، با اين ‌حال کف زمين لغزنده است. بايد آهسته و آرام گام برداري. پياده به راه مي‌افتي. تازه به ميدان اصلي شهر مي‌رسي. از اين‌جا تا قبرستان شهر هزينه‌ي رفت و برگشت همان 2 تومان...

به خاطر يک کتاب (1) به خاطر يک کتاب (1) تو سال دوم ابتدايي را پشت سرگذاشته‌اي. مي‌تواني بنويسي، بخواني. آق‌دايي محمد با دوستانش کتابفروشي زده است. کتابفروشي که نه، بيشتر بهانه‌اي براي پاتوق دوستانش... هر روز کتابي به امانت مي‌گيري تا بخواني. کتابي دلت را ربوده است: "از تو حرکت، از خدا برکت"...

درک بعضي از خاطرات دشوار است. براي آن نياز به فهم پيش‌فرض‌هايي است؛‌ مثلا خصلت‌هاي شخصي و ذاتي آدم‌ها و برخي از شرايط زماني، مکاني و خانوادگي و... خاطره‌اي که در پيش رو ست جزو همان‌هاست... بدون مقدمه غير قابل فهم است. آقاجان (پدرم) مرا خيلي دوست داشت. مي‌گفتند: "اين بچه ته تغاري رو لوس بار...

به به! به به! مأجور باشي حاج کامران! مشکلت رو در اولين فرصت با پيرجو مطرح مي‌کنم ظاهرا اومده...آره دلاور!

حميد عزيزم! طبق قوانين تاپيک مجبور شدم نوشته‌ي بدون تصوير و بدون خاطره‌ات رو پاک کنم... اما قول بده با دست پر بياي سراغ ما... من و دوستانت!

من گير دادم دلاور؟ من رنجتو مي‌پرستم... تو گمان مي‌کني واسه چي برام عزيزي؟ به خدا اگه يه بچه‌ فوفول بي‌درد و رنج بودي... نيگاتم نمي‌نداختم... فقط سلامت مي‌کردم... من به چيز ديگه اي گير دادم... رنج ما، مال خودمونه کامران... مي‌تونيم نشونش بديم... ديگران بخونن و ازش رنج ببرن اما نسبت به شادي‌هاشون...