دستم را کشیدم روی برگ های زاموفیلیا، نرم بودند و تمیز، مثلِ هوای توی گلفروشی که گرم بود و دَم داشت اما ریه را جلا میداد " اینا چقدر نازن، انگار همشون دارن میخندن و لب هاشون سبزه" خندید، خاک روی آستینش را با کف دست گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید دنبالم آمد، دنبال من که داشتم به لب های سبز گل ها...