اندر احوالات مرگ:
پله هاي غسالخانه را يكي يكي بالا مي رفتم
صداي شيون و ناله و فرياد به گوش مي رسيد .صدايي كه دل سنگ را آب مي كرد
اورده بودند انسانهايي را كه تا ساعاتي قبل همچو من مي زيستند و ناگهان بانگي برآمد خواجه مرد...
رسيدم به در غسالخانه
از لايه در نگاهي به داخل انداختم
چشمم به تابلوي...