نتایح جستجو

تو کز چشـم و دل مــردم گریزانی چه میـــدانی .......... حدیث اشــک و آه من برو از باد و باران پرس...( شهریار)

درد تاریکیست درد خواستن رفتن و بیهوده از خود کاستن سر نهادن بر سیه دل سینه ها سینه آلودن به چرک کینه ها در نوازش ، نیش ماران یافتن زهر در لبخند یاران یافتن

... بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما غزل توست که در قولی از آن ما نیست تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست ... ( محمد علی بهمنی)

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟..................شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

در هوای دوگانگی، تازگی چهره ها پژمرد. بیایید از سایه روشن برویم بر لب شب بایستیم، در برگ فرود آییم...

رمان چشمهایش/ بزرگ علوی/ انتشارات نگاه چشمهایش، شاخص ترین اثر بزرگ علوی، کتابی نیست که بخواهم آن را معرفی کنم. همه ما در تاریخ ادبیات دبیرستان با آثار این نویسنده بزرگ آَشنا شده ایم .(چشمهایش،چمدان،میرزا، سالاری ها.) خلاصه رمان: کتاب روایت یکی از دوستداران نقاش معروفی به نام "ماکان" است که به...

سلام. ممنونم ازتون ... تاپیک جالبیه...:gol::gol:

دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جا هست. به جای آن که جای کسی را بگیرید، تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید. "چارلی...

غرض رنجیدم ما بود از دنیا که حاصل شد .... مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا :w16:

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را..................تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم................تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

بر تن دیوارها طرح شکست کس دگر رنگی در این سامان ندید چشم می دوزد خیال روز و شب از درون دل به تصویر امید ...

تنها تو آگهی و تو می دانی اسرار آن خطای نخستین را تنها تو فادری که ببخشایی بر روح من صفای نخستین را آه ای خدا چگونه تو را گویم کز جسم خویش خسته و بیزارم...

اگر این داغ جگر سوز که بر جان من است ....بر دل کوه نهی ، سنگ به آواز آید!

نيمه شب بود و غمي تازه نفس ره خوابم زد و ماندم بيدار ريخت از پرتو لرزنده ي شمع سايه ي دسته گلي بر ديوار .

ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم..............دست از سر این شاعر کم حوصله بــردار

صدای بال پرستو صدای پای بهار! صدای شادی گنجشک ها صدای بهار! نگاه و ناز بنفشه تبسم خورشید ترانه خواندن باد و جوانه...

در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را................. تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم

بر هر چه به غير عشق پا بگذاريد دست دل خويش در حنا بگذاريد عاشق بشويد، مردم! عاشق بشويد يك نام خوش از خويش به جا بگذاريد جلیل صفربیگی

تا تو هستی و غزلی هست دلم تنها نیست ................. محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

من اگر سوي تو بر مي گردم دست من خالي نيست كاروان هاي محبت با خويش ارمغان آوردم ... (حمید مصدق)