دلم تنگ است مثل همیشه ... از همان وقتی که تو را دیدم... نمی دانم سرنوشت این عشق چه خواهد شد ... می ترسم ...می ترسم از آن روزی که مرا به دستان سرد خاک بسپارند و من هنوز نتوانسته باشم به او بگویم که چقدر دوستش دارم... من خاطراتش را... عشقش را... نگاههایش را... به خدا سپرده ام تا شاید روزی همسفرم...