نتایح جستجو

آره من کثافتم،من بی غیرتم ولی دیگه نمیخوام باشم...... میخوام جبران کنم........نمیدونم چطوری؟!!!خسسسسسستم،دیگه از بحث و حرف تو خونه خسته شدم،شاید جدا شدیم و قضیه رو تموم کنم،میدونم داغون میشه...................خدا منو ببخش...، به همه کاربرا که اینجا هستن توصیه اکید میکنم این دوستیا بدرد...

مشاورا که میگن مادم سختگیره به شدت!!اگه تلفنی راهنمایی میکنه بفرست البته با مشخصات طرف

ممنون از راهنماییتون،ولی متاسفانه یا خوشبختانه فعلا ازین رابطه ج.ن.س.ی فقط خودمون میدونیم و مشاورا.....همین که مادرم میدونه یه مدت باهاش بودم(چون الان دروغکی به مادرم گفتم که با دختر خانم کات کردم)کلی بی اعتماد شده،حالا ازین رابطه هم بگم دیگه معلوم نیست چی بشه!!!!! تو همین فکر هم هستم،شاید ارشد...

تو کارای پولی و اقتصادی فوق العاده ضعیفه و من بهش کمک میکنم،کارای دانشگاه هم من براش انجام میدم،جسارت نباشه برای این خانم صدق نمیکنه،

ولی من لجن نیستم:(رابطمون کنترل شده بود،خودشم خوشش آمد،خیلی احساس دخیل بود برامون،من و آن اولین بارمون بود یعنی خودمون اینکاره نبودیم:(اصلا نفهمیدم چی شد که اینطوری شد:(،همه چی دست به دست هم داد که اینطور شد.

این دختر سید هست،از بچگی از سیدا خوشم میامد شانسمون هم شد،سیده ها 60 سالگی یائسه میشن،صرفا جهت اطلاع گفتم،ولی اصلا برم مهمه نیست،

بستگی به خودت داره که ایا از دختر راضی هستی یا نه.....من خیلی وقته با این دختر هستم و خیلی وقته اشنایی دارم....من حتی کارم به رابطه ج.ن.س.ی هم کشیده،شما مثل این که کل تاپیکو نخوندین!!من همه جوره راضیم ازش......آن حتی یه موقع هایی میامد خونه دانشجوییم برام غذا درست میکرد و باهم ناهار...

نمیتونم باید تلاشمو کنم.....به این مشاورا امید بستم

بحث و داد و نفرین پیشرفت اساسی کرده!!!!پیشرفتم فقط اینه که دارم میرم مشاوره

خیلیا هستن که با همین شرایط من ازدواج کردن و خوشبخت شدن،یعنی سن دختر بزرگتر بود.........مادرم برام دلیل منطقی نمیاره و همش حرفای بیخودی و غیر منطقی میزنه و من نمیتونم قانع شم

چرا افکار بعضی دخترا محدوده!!!البته معذرت میخوام و ازم ناراحت نباشین.......بابای این دختر اگه بفهمه مادرم نیومده واسه خواستگاری و راضی نیست نمیزاره ازدواج کنیم......ازدواج برام خیلی سخت شده

این دختر سنش خیلی کم نشون میده و جثه اش و قدش از من کوچکتره،نمیدونم ولی خیلی بهم میخوریم،من اول فک میکردم از من کوچکتره،ولی حالام برام فرقی نمیکنه چون دوستش دارم

دارم با روان پزشک و روانشناش که مشاور ازدواج هم هستن صحبت میکنم،تا حالا چند باری رفتم،این روانشناس یه امیدایی بهم داده،فقط باید مادرمو راضی کنم ببرم باهاش بحرفه که راضی کردنش خیلی سخت بود،امروز با هزارتا داد و اعصاب خوردی راضی شد که بریم،در کل یه کارایی دارم میکنم،

اینطور حرف زدنا خیلی راحته و انجام دادنش خیلی سخته،حتی خواهرم میگه مادر راضی نباشه من نمیام،تو خونه ما،مادرسالاری هست!!! پدر چرا بی عرضه بودی!!من فقط خودم باید تنهایی برم اگه بخوام برم که عاقلانه نیست

من دستم خالیه،هیچ حمایتی پشتم نیست،هیچی.....من باید خودم کاملا مستقل بشم،تازه اگرم بشم بعدش کلی بدبختی دارم که ازدواج کنم با دخترخانم

وجدانم میگه این دختر منو خوشبخت میکنه ولی اگه پیش مادرم مقبولیت نداشته باشه و حمایت اولیه نباشه نشدنی هست،تازه اگرم ازدواج کنیم با بدبختی باید زندگی کنیم،من نمیخوام این دختر رنج ببینه،آخه کمک اولیه خیلی مهمه،مادرم حتی میگه من برای خواستگاری یا آشنایی هم نمیام،میگه برو با خواهرت

من بچه نیستم،از بس داغونم کردن،از بس حرف خوردم و تو کلم حرف پر کردن دارم روانی میشم،از بس فقط حرف گوش دادم دارم روانی میشم

نه آن اینقدر دل رحم هست که همه رو میبخشه،همین خصلتش هست که منو دیوونه میکنه.....برعکس مادرم داره آنو نفرین میکنه......مادرم همش نفرین میکنه ایشالله دختره بمیره که پسر منو افسرده کرده،بهش میگه پیردختر،دلم میخواد بزنمش،دیگه من از مادرم متنفرم،مادرم برام مادری رو تموم نکرد،به مولا علی تموم نکرد من...

الان بهم اس میده میگه اسمی ازم دیگه پیش مامانت نبر،فقط به فکر کس دیگه باش:crying2::crying2:(آخه چطور اسمی ازش نبرم و به فکر کسی دیگه باشم).....بهم اس میده ارشد رفتی مواظب سلامتیت باش با دوستای خوب بگرد و خلاف نکن:(،خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

حالم بده.....................................دوستان یکی کمکم کنطبدررره......................ظ/مئرظئئئئ./رررر./گط جطمزنلذذذذذذذذذذذذذذذذ