نتایح جستجو

  1. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 20 صدای متین و دلنشین او را شنیدم که گفت : سلام خانوم مرموز. خیلی گرم با هم صحبت می کردیم. از زحماتی که برایم کشیده بود خیلی تشکر کردم. یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد که ناراحت روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید. خواستم کمی جواب حرکات تند و خشنش را بدهم . گفتم : آقای محمدی خیلی به من لطف داره...
  2. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 19 جلوی در بیمارستان تاکسی سوار گرفتم و کنار ماشین رامین پیاده شدم.رامین وقتی مرا دید که از تاکسی پیاده شدم عصبانی شد.داخل ماشین رفتم و سلام کردم. با خشم گفت:این چه مسخره بازی است که در آوردی؟اگه چیز مهمی هست بگو تا من هم بدانم.چرا قایم موشک بازی میکنی؟ گفتم:آخه دوست ندارم کسی چیزی بدونه تا...
  3. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 18 آرام و با صدایی بغض آلود گفتم : نمی تونم چیزی از مشکلم را به تو بگم . ولی خیلی به این پول احتیاج داشتم. که مجبور شدم بدون مشورت با شما دستبندم را گرو بگذارم. رامین آرام دستم را فشرد و گفت : افسون جون شکوفه منو ببخش دوست ندارم تو را ناراحت کنم. اگه بدونی اخم و ترشرویی های تو چقدر برایم...
  4. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 17 از کیوسک تلفن داخل محوطه بیمارستان به خانه زنگ زدم.با یک زنگ تلفن مادر گوشی را برداشت و با هیجان گفت:الو بفرمایید؟ گفتم:مامان. تا مادر صدایم را شنید فریاد کشید:دخترۀ دیوانه کجا هستی؟همۀ ما را جون به لب کردی. گفتم:حالم خوبه نگران نباشید.زنگ زدم که بگم من یک ساعت دیگه خانه هستم. در همان...
  5. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 16 رامین انگار به آن دوره برگشته بود ، در فکر فرو رفت و آرام گفت:شکوفه را در خانۀ دایی محمودت دیدم.آنروز آمده بودم تا به محمود خبر بدهم که شب خانۀ یکی از دوستانمان دعوت هستیم و شکوفه در را برویم باز کرده و همانجا مهرش در دلم نشست.متانت شکوفه زبانزد فامیل هایم بود.گفتم:شکوفه را خیلی دوست...
  6. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 15 صبح از خواب بیدار شدم . از مادر اجازه خواستم که برای ناهار همراه شیما بیرون بروم. مادر قبول نکرد. وقتی به مادر گفتم : که می خواهم درمورد مسعود با شیما حرف بزنم خیلی خوشحال شد . قبول کرد و گفت : ولی باید مسعود همراهتان باشد. آخه خوب نیست دو تا دختر تنها تا ظهر توی خیبان باشند. گفتم ...
  7. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 14 وقتی دیدم همه از دست پخت من تعریف می کنند در دل مدام به پیرزن دعا می کردم که به کمک آمده بود. پروین خانم با هر قاشق غذایی که در دهانش می گذاشت مدام تعریف می کرد. نگاهی به فرهاد انداختم . او متوجه شد و لبخندی زد و گفت : انگار دایی محمود در این آزمایش شکست خورده است. گفتم : دیگه دایی...
  8. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 13 ساعت هفت شب بود که پیرزن مرا صدا زد. وقتی به آشپزخانه رفتم پیرزن با دیدن من گفت : خوب حالا من باید بروم مواظب غذاها باش تا موقع آمدن آنها غذاها گرم باشند. سفره آنطور که گفتم تزئین کن. گفتم : چشم مادربزرگ به خدا من این لطف را حتما جبران می کنم و بعد مقداری غذا کشیدم و گفتم : خودت زحمت...
  9. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 12 دلم شور می زد و واقعا وحشت کرده بودم . رنگ صورتم پریده بود دایی با دیدن من در آن حالت خنده اش گرفت. چشم غره ای به دایی رفتم. دایی با خنده گفت : بالاخره امشب باید آبروی من و خودت را بخری. و اینکه من از قبل به چلو کبابی سرکوچه که رفیقم است سفارش آماده باش داده ام تا اگه دسته گل به آب...
  10. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 11 به اتاق خودم رفتم . بعد از چند دقیقه رامین در زد و به اتاقم آمد. تعارف کردم که روی صندلی بشیند . رامین نگاهی به من انداخت و گفت : احساس می کنم فرهاد خیلی گرفتارت شده است. جوابش را ندادم. او ادامه داد : تو چرا داری با من دو رو برخورد می کنی. منو سر دوراهی گذاشته ای. با حالت عصبی گفتم...
  11. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 10 بیرون رستوران فضای سبز و محیط سنتی درست کرده بودند که کنار هر تخت قلیان روشنی به چشم می خورد. فرهاد به گارسون سفارش هندوانه و میوه و چای داد. همه روی نیمکتها نشستیم. حوض بزرگی بین دایره نیمکتها به چشم می خورد که داخل آن میوه های جورواجور و هندوانه ریخته بودند.. همه دور هم نشسته بودیم...
  12. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    فرهاد لبخندی زد و گفت : از اینکه قلبتان فقط برای من به طپش افتاده چقدر خوشحالم. شیما آرام زیر لب به شوخی گفت : چه مرد خودخواهی خدا رحم کنه به این دوست عزیز من. لبخندی زده و گفتم : حالا که برادر خودخواه خودتو به من غالب کردی داری برایم دلسوزی می کنی. فرهاد خنده ای کرد و گفت : شما زنها خیلی...
  13. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    مسعود در حالی که بند کتانی خودش را می بست گفت : خودتو لوس نکن بیا برویم. برنامه قشنگی است اگه برنامه را نبینی سرت کلاه می ره. گفتم : به خدا حوصله تماشا کردن ندارم. می خواهم کمی استراحت کنم تا موقع راهپیمایی صدایم در نیاید. شیما با دلخوری گفت : بدجنس نشو بیا برویم داخل رستوران. اینجا حوصله ات...
  14. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    شیما مدام حرف می زد و از دوره راهنمایی با من صحبت می کرد. من به او نگاه می کردم ولی تمام حواسم پیش فرهاد بود . خیلی از فرهاد خوشم آمده بود و احساس می کردم او را دوست دارم. در همان موقع فرهاد رو به مسعود کرد و گفت : فردا قراره شیما جان همراه دوستانش به کوه برود. و هر کدام از آنها با پدر یا...
  15. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    مادر شیما گفت : فرهاد جان اینقدر شیما را اذیت نکن . تو که می دونی بعدا چه بلایی سرت می آورد. فرهاد با خنده گفت : وای راست می گی . دیگه حرف نمی زنم. همه زدند زیر خنده. من دلم شور می زد که به موقع به رستوران نرسیم. می دانستم مسعود از دست من حتما عصبانی می شود. ناخوآگاه به ساعتم نگاه کردم. فرهاد...
  16. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    غروب همه سوار ماشین شدیم . رامین و مسعود و لیلا سوار ماشین دایی محمود شده و من با اصرار خودم سوار ماشین آقای شریفی با مادر و مینا خانم شدم. وسط راه بود که دیدم آقای شریفی از سمت خانه دوستم شیما رد شد سریع گفتم : لطفا نگه دارید . آقای شریفی با تعجب گفت : چی شده ؟ لبخندی زده و گفتم : چیزی نیست...
  17. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    فرداي آنروز صبح بعد از صرف صبحانه دايي محمود به خانه ما آمد . خانواده آقاي شريفي خانه ما بودند. مادر صدايم زد و سيني چاي را به دستم داد و گفت : اين را براي رامين ببر چون رامين سيگار مي کشد و سيگاريها زياد چاي مي خورند. با بي ميلي گفتم : بده مسعود ببره. مادر اخمي کرد و گفت : اصلا از اين کارت...
  18. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    بعد از چند لحظه مادر با نگراني داخل اتاقم شد وگفت : افسون جان شما چرا تنها آمديد. پس دايي محمود و مسعود کجا هستند. گفتم : آنها بعدا مي آيند . چون دايي در حمام بود و رامين اصرار داشت زودتر به خانه بيائيم. به خاطر همين ما زودتر آمديم. داخل آشپزخانه بودم و سالاد درست مي کردم که دايي محمود و مسعود...
  19. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    از سر ميز بلند شدم . ميز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. داشتم استکانها را مي شستنم که متوجه شدم رامين به آشپزخانه آمد. کنارم ايستاد و ظرفهايي را که اسکاج زده بودم برداشت و شروع به آب کشيدن کرد. چيزي نگفتم. رامين نگاهي به من انداخت و آرام گفت: افسون تو منو مي بخشي؟ حرفي نزدم. رامين لحن صدايش...
  20. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    فورا در اتاقم را قفل کرده و رفتم داخل رختخواب دراز کشيدم. صدايي دايي و رامين را مي شنيدم که با خوشحالي باه همديگر صحبت مي کردند و تعارفات آنها فضا را پر کرده بود . بعد از چند دقيقه صداي رامين را شنيدم که پرسيد : پس افسون خانم کجا هستند؟ نکنه هنوز در حمام است و اين جمله آخر را با لحني تمسخر...
بالا