نتایح جستجو

  1. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 4-21 یک هفته تماس مکرر با منزل متین در لندن همه بی فایده بود. کسی به تلفن جواب نمی داد. افسرده و آشفته تر از پیش تمام مدت ذهنش مشغول بود و شب ها تا صبح فقط خواب متین را می دید . خواب می دید متین را پیدا کرده و التماسش می کند او را ببخشد اما متین به او توجهی نمی کند و با زن دیگری می رود...
  2. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-21 نفسش از هق و هق گریه بالا نمی آمد. _ سودابه مریض بودی ؟ ایدز داشتی ؟... سودابه چه کار کردی ؟ تو با خودت چه کار کردی ؟... چطور توانستی چنین بلایی سر خودت بیاوری ؟ چطور توانستی چیزی را که خدا به تو داده بود به هر دلیلی این طور از بین ببری ؟چطور فراموش کردی همان حضور بیمارت هم می توانست...
  3. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    یکی از همان زنها مریضش کرده بود. اما کدام زن و کی ؟ قبل از من یا بعد از من ؟ افشین گفت بعد از اینکه فهمیده چه بلایی سرش آمده سرش به سنگ خورده است.عذاب وجدان وادارش کرده بود دنبال من بگردد و پیدایم کند. می خواست مطمئن شود که من سالم هستم. می خواستم فرار کنم. اما او محکم من را گرفت و گفت باید خدا...
  4. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    به خصوص وقتی آن طور عاجزانه می گفت که حرفهایش به آینده ام مربوط می شود و آینده ام را تغییر خواهد داد... و حق با ا وبود. آینده ام را کاملا تغییر داد ! با نظر متین مخالفت کردم و در عوض تصمیم گرفتم برای مدتی از محل زندگی ام دور شوم تا شاید او دست از سرم بردارد. با نیلوفر و پیمان تماس گرفتم تا...
  5. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-21 حدسش درباره ی پدر و مادرش چندان هم بیراه نبود. آنها منتظر بازگشت عماد بودند. برای همین بود که وقتی عموی عمادتماس گرفت و به پدرش اطلاع داد برای فسخ صیغه ی محرمیت آن دو به منزل او برود و علاوه بر آن مهریه ی دخترش را هم تحویل بگیرد خشم و ناراحتی که پنهان نگه داشته بود فوران کرد. چهره های...
  6. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-21 تعطیلات عید با آن اتفاقات تلخش بالاخره به پایان رسید. اما برای اولین بار او هنوز توان سر پا ایستادن نداشت. برای همین به دانشگاه اعلام کرد روز سه شنبه چهاردهم فروردین نمی تواند کلاسهایش را اداره کند. روز چهارشنبه تعطیل بود. می توانست چهار روز دیگر هم استراحت کند و پس از آن خودش را آماده...
  7. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-20 نگاه ماتش به منظره درختهای در تقلای شکوفه زدن بود،اما اصلا حواسش به آنجا نبود . ذهنش با خود در مبارزه بود . مثل کاری که در این مدت کرده بود . می خواست بین دو لنگه وجودش ،یکی که او را گناهکار می خواند و ان یکی که زخم خورده اشک می ریخت،به قضاوت بنشیند؛ولی از همین حالا می دانست که قادر به...
  8. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    مجبور بود زندگی کند و منتظر باشد. چهار روز از عید گذشته بود. همه چیز در یک حالت انتظار کشنده پیش می رفت. پیمان و نیلوفر که قول آمدن به ایران را داده بودند، نرسیدند. هیچ خبری از سودابه و متین نشده بود. هیچ کاری هم برای مراسم انجام نداده بودند. پدر و مادرش منتظر حرکتی از طرف خانواده الوند بودند و...
  9. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-20 هیچ وقت فکرش را هم نمی توانست بکند ده دقیقه صحبت با یک نفر می تواند این چنین مسیر زندگی اش را عوض کند یا پایش را به جاهایی باز کند که در خواب هم نمی دید. به سوالهایی جواب بدهد که شنیدنش چشمانش را از حقه بیرون می زند. بارها و بارها به یک سوال به شکلهای مختلف پاسخ بگوید. توضیح بدهد و...
  10. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 3-19 چشمش را باز کرد .به خوبی می توانست ورم چشمانش را حس کند . ورم از ریختن اشک نبود. از شدت بی خوابی و خستگی بود. چشمانش چشمه ی خشکیده ی کویر بود . هیچ اشکی نداشت که بریزد. گویی این شوک نمی خواست دست از سرش بردارد. نگاهش در همان اول یه آسمان صاف و آبی افتاد. دیگر هیچ احساس نشاط نمی کرد...
  11. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-19 صدای عماد را گویی از دنیای دیگر می شنید که به آرامی گفت : من هیچ چیزی از تو نخواسته بودم... هیچ چیز... یادت هست ؟ گفتم دنبال هیچ چیز مادی نیستم. نمی خواهم زنم موقعیت عالی داشته باشد. از خانواده ی آنچنانی باشد. درجه ی فوق تخصصی یک رشته را داشته باشد. حتی ظاهر ستاره های سینمایی را داشته...
  12. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    با این همه وقتی باز پیغام خاموش بودن تلفن را شنید سعی کرد آرام باشد. باز فکر کرد حتما عماد گرفتار یکی از آن جلسات شده است . باید دعا می کرد زودتر تمام شود تا به کارشان برسند. ساعت یک ربع به سه بود که دیگر نتوانست آن نگرانی را ته دلش مخفی کند. وقتی پیغام خاموش بودن تلفن را گرفت خودش را مجبور کرد...
  13. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-19 اسفند به نیمه رسیده بود که بالاخره موفق شدند آپارتمان مناسبی پیدا کنند .انباری نداشت و در ضمن هر دو ترجیح می دادند به دست نقاش بدهند تا برای آغاز زندگی آماده شود. مهم ترین امتیازش نزدیک بودن به دانشگاه بود .عماد معتقد بود همین امتیازش ارزش هر کمبود دیگری را دارد چون آیلین می تواند به...
  14. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    باید دور از دسترس می رفتند. باید به عهدی که بسته بود، وفادار می ماند.دوباره ذهنش به سوی روز بعد از بله برو رفت. همان روزی مه با دانشجوهای ادبیات کلاس داشت و عماد هم در آن کلاس حاضر می شد. آن روز هم سر کلاس آمده بود. ولی آیلین در تمام مدتی که سر کلاس داشت تدریس می کرد، اصلا نمی توانست حواسش را...
  15. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    برای یک لحظه چیزی نگفت. اما بعد با خنده ای که خودش هم نمی دانست چطور توانست در آن لحظه بکند گفت: "زبانم بند آمده است. فقطهمی. ببینم شما در آنجا چه دارید می کنید؟من باید به لنن بیایم یا نه؟". سودابه نفسش را بیون داد. گویی هوا کم آورده اس. بعد گفت: "نه، هنوز ن. باید صبر کنی وقتی همه چیز تمام شد،...
  16. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل هجدهم شاید اگر تلفن سودابه در ان شب نبود ،هنوز همه چیز به همان روند خود ادامه داشت و او اینک منتظر در اتاقش نمی نشست. به یاد اورد که چطور در سکوت و سکون اتاقش بارش برف را تما شا می کرد و در همان حال به این می اندیشید که چطور یک تصمیم می تواند روی زندگی دیگران اثر داشته باشد. سه روز در خود...
  17. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 2-17 الوند فنجان اول چايش را خالي كرده بود.پرسيد : خانم ساجدي فكرهايتان را كرديد ؟ با آرامش ظاهري گفت : بله... متاسفم من هنوز روي تصميم قبلي خودم هستم. الوند انگشتانش را در هم قلاب كرد و روي صندلي اش كمي جا به جا شد.گويي در جايش كمي ناراحت است.پرسيد : مي توانم دليلتان را بدانم ؟ ـ همان طور...
  18. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    كلاسش كه تمام شد با لبخند كيفش را برداشت و راه خروجي سالن را در پيش گرفت.هنوز چند قدمي با در فاصله داشت كه صداي الوند را از پشت سرش شنيد كه او را صدا مي زد.امروز كه به كلاس نيامده بود كمي باعث تعجبش شد. تا آنجا كه به ياد مي آورد مدتها بود كه او بدون هيچ وقفه اي سر كلاسها مي آمد.برگشت و با لبخند...
  19. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 1-17 آنچه را باور نمي كرد روزي اتفاق بيفتد رخ داد.اواسط آذر ماه بود كه ملوك دوباره به ياد شوهر دادن او افتاد.وقتي از خانه ي اميراشكان برگشت ملوك داشت به جاي بي بي كه شام مي پخت گردو مي شكست و به قول خودش ذخيره بر مي داشت.آقا جون در هال مقابل تلويزيون نشسته بود و آهو هم معلوم نبود در كجا به...
  20. abdolghani

    رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

    فصل 4-16 ایلین کاملا الوند را فراموش کرده بود . فکر ادامه دادن بحث با مادرش تمام ذهنش را اشغال نموده بود ،اما وقتی شب ملوک فقط اخمهایش را در هم کرد و سر سنگین با او برخورد نمود ،ایلین خدا را شکر کرد که قرار نیست دعوایی بکند . همین خیالش را راحت نمود . نمی دانست باید دعایش را به جان برادر و زن...
بالا