قسمت 36
از فردای ان روز شروع کردم به درس خواندن ولی هیچی تو مغزم فرو نمیرفت.به مغزم فشار می اوردم تا درسها را بفهمم.سامان غروبها به خانه ما می امد و در درسهایم کمکم میکرد.رامین وقتی سامان را در خانه ما و در اتاقم میدید که تنها هستیم و به من درس یاد میداد عصبانی میشد و چند بار از مادرم خواسته بود...