نتایح جستجو

  1. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 38 من یک بلوز سبز تیره و دامن مشکی بلند پوشیدم.بعد از مرگ فرهاد فقط برای روز خواستگاری بلوز مشکی را از تنم در آورده بودم.فرزاد خیلی سنگین و متین مانند فرهاد زیبا شده بود و کنار من نشسته بود. سامان همراه دو نفر از عموهایش و پدرش و برادرش و مادرش روبرویمان نشسته بودند و سامان مدام به من نگاه...
  2. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 37 فردا صبح زود از خواب بیدار شدم . صبحانه ام را به خاطر مادر کامل خوردم و لباس سر تا پا مشکی پوشیدم و بدون اینکه منتظر رامین بمانم به شرکت رفتم. آبدار چی زودتر از همه آنجا بود. به خاطر همین در باز بود. همه کارکنان یک یک داخل شرکت می شدند. وقتی خانم محتشم مرا دید با نگرانی گفت : مگه رئیس...
  3. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    گفتم:از اینکه شما وقتتان را برای لحظه ای در اختیار من گذاشتید می خواستم تشکر کنم.آن لحظه نفهمیدم که شما چه وقتی تشریف بردید.به قول شما مثل ادم های مرده میمانم.و با ناراحتی معذرت خواهی کردم و از اتاق خارج شدم و بطرف میز خودم رفتم. از حرف هایش ناراحت شده بودم و آن روز حرف خانم محتشم ذهنم را به...
  4. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 36 از فردای ان روز شروع کردم به درس خواندن ولی هیچی تو مغزم فرو نمیرفت.به مغزم فشار می اوردم تا درسها را بفهمم.سامان غروبها به خانه ما می امد و در درسهایم کمکم میکرد.رامین وقتی سامان را در خانه ما و در اتاقم میدید که تنها هستیم و به من درس یاد میداد عصبانی میشد و چند بار از مادرم خواسته بود...
  5. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 35 در همان موقع مادرم و پروین خانم و مسعود و شیما با اضطراب به بیمارستان امدند.حس کردم رامین انها را با خبر کرده است و این حقیقت تلخ داشت برایم روشن میشد که دارم فرهاد عزیزم را از دست میدهم.ولی اصلا نمی خواستم باور کنم. پرستارها به پروین خانم و بقیه اجازه ندادند که وارد اتاق سی سی یو شوند...
  6. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 34 هفتم عید دایی محمود و لیلا عروسیشان بود. فرهاد و من در تدارک خرید لباس بودیم. فرهاد برایم یک کت و دامن صورتی خیلی خوشرنگ خرید و برای خودش هم یک کت و شلوار طوسی رنگ انتخاب کرد. روز عروسی خیلی برو بیا بود و من احساس کردم فرهاد زیاد سرحال نیست ووقتی به او گفتم ، گفت اتفاقا خیلی سرحال...
  7. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت33 روز عید فرا رسید و به اصرار فرهاد و پروین خانم برای تحویل سال به خانه آنها رفتم. شیما هم به خانه ما رفت. اولین سالی بود که با مادرم و مسعود سر سفره هفت سین ننشسته بودم و احساس غریبی می کردم. فرهاد متوجه حالتم شده بود. دستم را گرفت و آرام گفت : عزیزم برای خوشبختی خودمان دعا کن چون از...
  8. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    روزها می گذشت و فصل زمستان شروع شده بود و درختان جامه سفید بر تن کرده بودند.وقتی مشکل درسی داشتم فرهاد به کمکم می امد و اگر درسی را خوب متوجه نمیشدم به شوخی گوشم را میکشید و میگفت:حواست کجاست؟خوب گوش کن که امسال رفوزه نشوی تا دوباره بخاطر درس یک سال دیگر عقد بمانیم و اگه رفوزه شوی دیگه طاقت نمی...
  9. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 32 فرهاد به دنبالم امد.وقتی سوار ماشین شدم گفتم:انگار دیشب نخوابیدی؟چشمهایت خیلی قرمز شده. فرهاد لبخندی زد و گفت:مگه همه مانند تو بی خیال هستند که تا سرت را روی بالش گذاشتی خوابت برد.من تا صبح بیدار بودم. گفتم:مگه تو کار و زندگی نداری؟این همه پرونده روی هم انبار کرده ای که چه بشود؟خب کمی به...
  10. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 31 گفتم:ساعت هفت شب است و شما هم نتونستی به تلفن موکل خودت برسی. فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم نگران نباش.از بیمارستان زنگ زدم و به او گفتم که گرفتاری برایم پیش اومده و او هم قبول کرد.قرار شد فردا به دیدنم بیاید.و ادامه داد:من دیگه باید بروم.بهتره از مادر و برادرت خداحافظی کنم.و با این حرف به...
  11. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 30 فرهاد گفت : ناراحت که نشدی؟ گفتم : من که دیگه مال خودم نیستم که فقط خودم تصمیم بگیرم. الان برای هر تصمیم باید جنابعالی نظر بدهید. فرهاد نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت : تو نمی خواهی کمی به خودت برسی؟ با تعجب پرسیدم : چطور مگه ؟ مگه من چمه؟ فرهاد گفت : هیچی کمی به خودت برس و مانند...
  12. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 29 فرهاد کنارم نشست و گفت:رامین چکار داشت که اینطور کنارت نشسته بود؟ گفتم:هیچی.درباره امشب با او صحبت میکردم که در رستوران چه اتفاقی افتاد. فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:رامین چی گفت؟ گفتم:هیچی فقط آرام گریه کرد. فرهاد ناراحت شد و گفت:واقعا رامین خیلی بردبار است که توانسته مرگ شکوفه را...
  13. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    فصل 28 داخل خانه شدم و پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفتم تا کسی را بیدار نکنم . خیلی گرسنه بودم. از داخل یخچال نان و پنیری برداشتم وقتی روی میز نشستم رامین را دیدم که جلوی در ایستاده است. لبخندی سرد زد و گفت : چقدر دیر کردی نگران شدم. (قربون دل بزرگت بره افسون) گفتم : آخه مجبور شدم خیلی صحبت...
  14. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    اقای محمدی لبخندی زد و با متانت گفت:بله.ان لحظه اصلا حواسم به تلفن رامین جان نبود و مهمان داشتم.ولی وقتی گوشی را گذاشتم تازه یادم امد که افسون خانم شماره تلفن دوستشان را به من داده است.ببخشید اگه شما را نگران کردم.و ادامه داد:با اجازه من دیگه باید بروم.ببخشید که مزاحمتان شدم.بعد بلند شد و...
  15. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 27 خوشبختانه فرهاد همراه خانواده اش و عموی بزرگش آمدند و فرهاد گفت که عمویش کمی دیر کرده بود و آنها مجبور شدند بخاطر او منتظر بمانند و معذرت خواهی کرد.بعد از تعارف زیاد نوبت من شد که چای را دوباره ببرم. فرهاد خیلی سرد و رسمی روی مبل نشسته بود و اصلا لبخند روی لبهایش نبود. بعد از سلام کردن ،...
  16. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 26 به گریه افتادم و به اتاقم رفتم . به خوم لعنت فرستادم که چرا این کار را با او کردم. یک هفته گذشت . نه مادر و نه مسعود هیچکدام با من صحبت نمی کردند. اعصابم از این همه بی اعتنایی خرد شده بود. شب وقتی به خانه می آمدم هیچکدام حتی یک کلمه با من حرف نمی زدند جواب سلامم را نمی دادند. از شب...
  17. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 25 فردا صبح دوباره مرخصی نصف روز گرفتم.بیچاره اقای محمدی قبول کرد و به فروشگاه رفتم.دو دست رختخواب و یک اجاق گاز و سرویس کامل آشپزخانه ، دو تا پشتی و یک یخچال کوچک خوشگل خریدم و یک وانت کرایه کردم.وقتی به وسایل نگاه کردم درست مثل یک جهاز کوچک شده بود.به خانه رفتم.وسایل را به کمک راننده داخل...
  18. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 24 من به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای مادر را می شنیدم.که به پروین خانم تعارف می کرد که راحت باشد و اینقدر تعارف نکند. پروین خانم گفت : آخه خجالت می کشم ما زیاد مزاحمتان شده ایم. مادر گفت : این حرف را نزنید ما دیگر فامیل شده ایم و نباید شما تعارف کنید . الان شما پیش عروس خودتان...
  19. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 22 آستین لباسم کمی خونی و پاره شده بود. به درخت تکیه دادم . احساس گناه می کردم. رامین و فرهاد را با هم مقایسه کردم. چقدر رامین شکوفه را دوست داشت. چقدر هر دو به هم احترام می گذاشتند . اگر شکوفه زنده بود الان آنها خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودند . وقتی آن روز در پارک رامین درباره شکوفه...
  20. abdolghani

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

    قسمت 21 نگاه سردی به صورتش انداختم.از خشم عضله های صورتش میلرزید. گفتم:این به خودم مربوط است. با خشم در را بست.لحظه ای جا خوردم و از خشم او ترسیدم.گفتم:دیر شده باید برویم. فرهاد با عصبانیت گفت:چیزی که به تو مربوط باشد به من هم مربوط است. گفتم:با دوستم صحبت میکردم. پوزخندی زد و گفت:از کی تا حالا...
بالا