دریا و من چقـــــــدر شـــبیهــیم گرچه باز
من سخت بیقـــــرارم و او بیقـــرار نیست
با او چه ســاده میشود ازحال خویش گفت
دریا که از اهــــــــالی این روزگار نیست
.
.
.
یادش به خیر
عهد جوانی که تا سحر
با ماه مینشستم
از خواب ، بی خبر
اکنون که میدمد سحر از سوی خاوران
بینم شبم گذشته
ز مهتاب بی خبر
این سان که خواب غفلتم از راه می برد
ترسم که بگذرد ز سرم آب ، بی خبر
بر منکرش لعنت.... من که مطمئنم...به اطمینان هم شک ندارم .....شما به اطمینان من شک داری؟؟؟!!:razz:
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر
خوشبختانه هر دو شعری که زحمت کشیدین و نوشتین به "ی" ختم شده:)
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هرکس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی میکند