(رها)
پسندها
1,761

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • خيالت
    ليوانِ آبي ست كه هر شب بالاي سر ميگذارم
    نيمه شب از خوابِ نداشتنت ميپَرم
    جرعه اي مي نوشمت
    آرامم ميكند
    و اين داستان ادامه دارد....
    ای جانم عزیزمی...
    ممنون ممنون بابت بودنت بابت دوستیت:redface::heart::gol:
    دیگه مزاحمت نمیشم گلم
    خیلی خیلی مواظب خودت باش عزیز دل ستاره.....
    شبت بخیر گل من
    خیلی قشنگ بود این متنت ممنون...
    "ادم چه دیر میفهمد
    تکرار،
    چیزهای خراب را
    درست نمیکند!"

    از تند بادی که رفت...
    موی آشفته ای مانده است و....
    دل پریشانی...

    علیرضا روشن
    "همه دیروزم در خواستن
    به چیزهایی گذشت
    که امروز به خاطر نداشتنش
    هزار بار خدا را شکر کرده ام..."
    ممنون متنات خیلی قشنگ بودن;)
    خدا رو شکر...
    چشم.... به تو فکر خواهم کرد،همین مرا کافیست:redface:
    فدات دوستم:-**یه دنیا ممنون
    ممنون خوبم عزیز دل ستاره ....خوبی خودت دوستم؟
    دیگه اینجا سوت و کوره فقط ستاره مونده انگار:-(
    چشم ناراحتی داشته باشه هم فراموش میکنه:-**با وجود تو...
    ممنون که یادم کردی نمیدونی چقدر خوشحالم کردی....
    سلاااااااااام عشق من...
    پس هنوز اینجا امیدی و دوستی مونده:-(
    کسی که نوشته های درهم ستاره رو معنی کنه...!
    خوبی عزیز دل؟؟دلم واست تنگ شده ،دلم واسه قبلنا تنگه:-(
    @aliseyedsalehi
    برای من
    که شب‌ها بیدار
    و روزها می‌خوابم
    کاش معشوقه‌ای بود
    آن طرف دنیا ...

    که شب‌بخيرها و
    صبح‌بخیرهایم به او
    به موقع می‌رسید ...!
    باید بروم ...
    دلتنگ که شدی،
    گلدان کوچک پشت پنجره را ببوس!
    من،
    یک روز که خیلی دلتنگت بودم
    دلم را همانجا
    خاک کردم...
    تعدادی حشره کوچولو در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند.
    آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند.
    یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد،
    همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود،
    چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود.
    وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد
    و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
    وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود.
    حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد
    و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود.
    تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها
    کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری
    تبدیل شده بود.
    شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد،
    اما مطمن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن
    به سوی کمال عالی است!
    برای اینکه خوب باشه حالت
    روزت رو با داشته هات شروع کن...
    تمام روز رو وقت بگذار و زندگی کن...
    شب موقع خواب بهت حق میدم که بری توو فکر نداشته هات
    اما بهت حق نمیدم که فکر کنی هیچوقت قراره نداشته باشیشون...
    تمام شب رو وقت داری خواب داشتنِ نداشته هات رو ببینی٬
    صبح چشمت رو که باز کردی
    به داشته هات سلام کن
    به نداشته هات بگو به زودی می بینمتون
    شب كه ميشود،
    خيالت،
    حاكمِ تمام بود و نبودم ميشود!
    خودت هم نميدانی،
    چه بلايي سر دل و جانم آورده ای
    گاهی هم به خودت سر بزن!
    حالِ چشمهایت را بپرس و دستی به سر و روی احساست بکش؛
    رو به روی آیینه بایست و تمام تنهایی ات را محکم در آغوش بگیر وَ با صدای بلند به خودت بگو که "تو" تنها داراییِ من هستی؛
    بگو که با همه ی کاستی های جسمی و روحی ، تو را بی بهانه و عاشقانه دوست دارم!
    برای خودت وقت بگذار ، با مهربانی دستت را بگیر و به هوای آزاد ببر . نگذار احساس تنهایی کنی ، نگذار ابرهای سیاه، چشمهایت را از پا دربیاورد...
    مطمئن باش
    هرگز کسی دلسوزتر از تو
    نسبت به تو پیدا نخواهد شد!

    #مینا_آقازاده
    ??????
    گاهی هم به خودت سر بزن!
    حالِ چشمهایت را بپرس و دستی به سر و روی احساست بکش؛
    رو به روی آیینه بایست و تمام تنهایی ات را محکم در آغوش بگیر وَ با صدای بلند به خودت بگو که "تو" تنها داراییِ من هستی؛
    بگو که با همه ی کاستی های جسمی و روحی ، تو را بی بهانه و عاشقانه دوست دارم!
    برای خودت وقت بگذار ، با مهربانی دستت را بگیر و به هوای آزاد ببر . نگذار احساس تنهایی کنی ، نگذار ابرهای سیاه، چشمهایت را از پا دربیاورد...
    مطمئن باش
    هرگز کسی دلسوزتر از تو
    نسبت به تو پیدا نخواهد شد!

    #مینا_آقازاده
    یک داستان شش کلمه ای ....

    هیچ حواسم نبود

    دو فنجان ریختم ....
    مــن زبــان بــرگ هــا را مــی دانــم!

    مثــلا "خــش خــش"،

    یعنــی "امــان از جــدایــی"!

    پیــش از جــدایــی از درخــت،

    هیــچ بــرگــی،

    خــش خــش نمــی کنــد ...
    چشم گذاشتم و تو رفتی...
    اما تا همیشه شمردن شرط بازی نبود...
    بانو...
    تنهایی...
    بی هوایی...
    آدم را خفه میکند!
    هستند کسانی که از شدت دلتنگی به کما
    رفته اند.
    حرف نمیزنند
    فقط
    راه میروند!
    نفس میکشند!
    ولی چیزی حس نمیکنند!
    فقط ''فکر'' میکنند...
    بانو...
    عاقبت از پاییز
    چه خواهد ماند؟
    جز برگ هایی زرد
    ریخته بر کف خیابان
    و درختانی عریان
    که باد
    همه ی رویاهایشان را
    برده است ...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا