(رها)
پسندها
1,761

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • گاهي آنقدر از گريه پُري که ديگر گريه جوابت نمي دهد

    آن زمان است که تمام لحظه هايت مي شود بغض

    نگاهت
    ...
    نفس کشيدنت

    سلامت

    نشستنت

    ايستادنت

    رفتنت

    آمدنت

    بيداري و خوابيدنت،

    حتي خنديدنت مي شود بغض

    بغضي که مدام بهانه مي خواهد

    تلنگري براي شکستن

    براي هق هق .........
    دلایل بودنم را مــــــــرور میکنم هر روز!
    هر روز از تعدادشان کــــــــم میشود!
    آخرین باری که شمردمشان
    تنها یک دلیل برایم مانده بود..!
    آنهــــــــــم دیدن تو بود !
    من بارها شماره ات را میگیرم و کسی در گوشم مدام زمزمه میکند :
    دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است !
    و من برایش از تو ، از دلتنگی ها ، از اشکهای بیصدا و از بی کسی هایم میگویم …
    اما او سر حرفش می ماند...................!
    یه سری چیزا گذرا نیست...پس نمی گذرد....پس همیشه غمش هست.
    ولش کن...بازم ستاره حرف زد...:-(
    ممنون عزیزدلممم بابت بودنت و دلگرمی دادنت:gol:
    به دلتنگیهایم دست نزن
    میشکند بغضم یک وقت
    آنگاه غرق میشوی
    در سیلاب اشکهایی که
    بهانه روان شدنشان هستی
    دلم را

    به روی عالم و آدم

    بسته ام

    مگر دلبستگی همین نیست؟؟؟؟؟
    کاش میشد غصه را
    بازیچه کرد
    از دل ویران شده دوری گزید و
    شادمانی پیشه کرد
    کاش میشد در به روی
    ماتم و اندوه بست
    مهر و شادی تزریق تن
    تا ریشه کرد
    عزیز ستاره ای بانوی مهربان...
    تا وقتی دوست گلی مثل تو دارم غصه چرا هوم؟:redface:
    فدای مهربونیت...
    این روزها میشود فهمید

    تحمل گرسنگی و تشنگی

    چقدر آسان تر از این است که

    یک دنیا حرف داشته باشی و نتوانی

    روزه ی سکوتت را بشکنی...
    فدات:heart:
    هیچی یعنی نمیدونم....اما اینجام که میام دیگه هیچ کدوم از دوستام نیستن بیشتر دلم گرفته:‌(
    خوشحالم که حداقل تو هستی عشق ستاره:gol:
    یک مترسک خریده ام

    عطر همیشگی ات را به تنش زده ام

    درست مثل توست

    فقط این که

    روزی هزار بار، از رفتنش مرا نمی ترساند...
    فکــر می کــردم
    در قلب تــو
    محکومم به حبــس ابد به یکبــاره جــا خــوردم
    وقـــتی
    زندان بان برســـرم فریاد زد
    هــی
    تــو
    آزادی
    و صـــدای گامهای غریبه ای که به سلـــول من می آمـــد ...
    بزرگترين درد تنهايي اينه كه انتظار داري يكي باشه كه تنهاييت رو درك كنه

    و بعد اينكه درك كرد

    تنهايي هات رو پر كنه

    و اين انتظاريست پوج...
    قد کشیدیم
    به ارتفاع غرور
    در طول زندگی
    کوچه دیدار را
    مچاله کردیم
    زیر پای سکوت
    به حبس فراموشی رفت
    بخشیدن
    و ما
    گم شدیم
    در پوزخند زمان
    ای کاش
    عشقمان کودک می ماند
    به تو فکر نکردن آسان بود ...
    اینکه جا بگذارمت لابلای صفحات
    یک کتابِ قدیمی خاک خورده
    پنهانت کنم میانِ خروارها
    وسایل عتیقه در یک زیرزمین کهنه
    خودت
    دوست داشتنت
    خاطراتت
    چشمهایت ..
    اما ...
    سخت تر از همه آدمهایی بودند
    که هر روز میدیدمشان
    و هر کدام نشانی از تو داشتند ..
    صدای خنده هایشان
    راه رفتنشان
    عطر لعنتی شان ..
    انگار حتی یادت را
    به باران سپردن هم بی فایده بود ...
    جا مانده ای پیش تمام آنها که
    آسمان غافلگیرشان کرده بود ...
    ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ، ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ
    ﺩﺭﺩﻫﺎﺳﺖ...
    ﺗﻤﺎﻡ "ﺩﻭﺳﺘَﺖ ﺩﺍﺭﻡ" ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
    ﻧﮕﻔﺘﯿﻢ!
    ﺗﻤﺎﻡ "ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻭﺻﻞ
    ﺍﺳﺖ"ﻫﺎ!
    ﺗﻤﺎﻡ "ﻧﺒﺎﺷﯽ، ﻧﯿﺴﺘﻢ" ﻫﺎ!
    ﺗﻤﺎﻡ " ﻧﺮﻭ،ﺑﻤﺎﻥ" ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﭘﺮ
    ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﻭ ﻧﮕﻔﺘﯿﻢ!!

    ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻭ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢﻫﺎﯼ ﺩﺭﺩﻧﺎﮐﺶ،
    ﮔﻠﻮﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺷﯿﺪ...
    ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ...
    ﺍﻣﺎ ﻧﮕﻔﺘﯿﻢ!!
    ﻧﮕﻔﺘﯿﻢ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ، ﺗﻨﮕﻨﺎﯼ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ...
    ﻭ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ...
    آﻧﻘﺪﺭ ﺗﻨﮓ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻗﻄﺮه ﺑﺎﺭﺍﻥ،
    ﺍﻭ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺳﻮﺩﺍﯾﯽ ﮔﺮﻓﺖ...
    بچه که بودم
    "پاییز"
    با روپوش سرمه ای از راه می رسید.
    بزرگتر که شدم،
    پسر همسایه بود
    سربازی که اسمم را
    توی کلاهش نوشته بود
    مادرش می گفت:
    گروهبان جریمه اش کرده
    که هفت شب کشیک بدهد
    آن وقتها دوستت دارم را نمی گفتند
    کشیک می دادند....
    جوهر هاي مجازي
    روزنامه ها را اشغال كرده اند
    جاي كاغذ ها را
    صفحه هاي نوراني پر كرده
    چيزي نمانده كه عكس هامان با هم حرف بزنند
    و تلفن هاي همراهمان
    به كافه بروند و قهوه بنوشند
    و ما
    در ازدحام تنهايي هزاره ي نو
    دلمان به روزهاي رفته خوش است
    و از روزهاي نيامده بي دليل مي ترسيم!

    اهل موسیقی نبودم در تمـام زندگی بی تو امّا روز و شب با "شد خزان" سر می کنم ....
    مثل تعطیلی پس از باریدن برفی که من شایعـات بودنت را زود باور می کنم!
    امدنت را خوب یادم نیست
    بی صدا امدی بی انکه من بدانم
    و بی اجازه ماندی
    بی انکه من بخواهم
    اما اکنون که با ذره ذره وجودم
    ماندنت را تمنا می کنم
    قصد سفر داری؟
    ای مهمان ناخوانده قلبم بمان
    بمان که به ماندنت سخت محتاجم.
    پاییز را دوست دارم
    به خاطر غریب و بی صدا آمدنش
    رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
    خش خش گوش نواز برگ هایش
    صدای نم نم باران های عاشقانه اش
    پاییز را دوست دارم
    به خاطر رفتنش
    و........
    خیس شدن زیر بارانش !!!
    از این نیامدن ها کوتاه بیا دور نیست همین روزها ورق بر میگردد و ما هنوز...
    برای فردا...
    هیچ خاطره ای نساخته ایم مگر میشود!؟
    سالهای سرد در راه را بی هیچ جان پناهی طاقت آورد..؟!
    نیکو مظلومی
    حرف بسیار است
    امّا
    فرق دارد شعر من

    شرح حال یک جوان ٍپیر، چیز دیگریست...!

    فرزاد نظافتی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا