خیره شده بود به دوردست ، حرف نمی زد .
گفتم : "به چی فکر می کنی ؟"
گفت : "به گذشته ام .
به این که هیچ جای برگشتی نیست .
به پیر شدنم ، به خیلی چیزها !
و دستش را میان موهای سفیدش فرو برد و باز زیبا شد .
راست می گفت .
پیر شده بود . به چروک زیر چشمش نگاه کردم ، به چشم های یک پیر دختر .
نگاهم به خال کوچک روی گونه اش افتاد . هنوز هم زیبا بود ، هنوز خیلی زیبا بود
گفتم : " آدم تا وقتی جوان است و دل شاد ، به آینه فکر می کند . اما وقتی پیر
شد و دل مرده ،
یاد گذشته می کند ،
سکوت می کند ،
خاطرات خفه اش می کند
و کم کم می میرد .
لطفاً دل مرده نباش !
شاهین_شیخ_الاسلامی
گفتم : "به چی فکر می کنی ؟"
گفت : "به گذشته ام .
به این که هیچ جای برگشتی نیست .
به پیر شدنم ، به خیلی چیزها !
و دستش را میان موهای سفیدش فرو برد و باز زیبا شد .
راست می گفت .
پیر شده بود . به چروک زیر چشمش نگاه کردم ، به چشم های یک پیر دختر .
نگاهم به خال کوچک روی گونه اش افتاد . هنوز هم زیبا بود ، هنوز خیلی زیبا بود
گفتم : " آدم تا وقتی جوان است و دل شاد ، به آینه فکر می کند . اما وقتی پیر
شد و دل مرده ،
یاد گذشته می کند ،
سکوت می کند ،
خاطرات خفه اش می کند
و کم کم می میرد .
لطفاً دل مرده نباش !
شاهین_شیخ_الاسلامی