رجایی اشکان
پسندها
15,548

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • کلبه ای می سازم ...
    پشت تنهایی شب
    زیر این سقف سیاه
    که به زیبایی دل تنهای تو باشد
    پنجره هایش از عشق
    سقفش از عطر بهار
    رنگ دیوار اتاقش گل یاس
    عکس لبخند تو را می کوبم
    روی ایوان حیاط تا که هر صبح اقاقی ها را
    از تو سرشار کنم
    همه ی دلخوشی ام بودن توست
    وچراغ شب تنهایی من
    نور چشمان تو است
    کاشکی در سبد احساسم
    شاخه ای مریم بود
    عطر آن را با عشق
    توشه راه گل قاصدکی می کردم
    که به تنهایی تو سربزند
    توبه من نزدیکی
    وخودت می دانی
    شبنم یخ زده چشمانم
    در زمستان سکوت
    گرمی دست تو را می طلبد....!!!.
    گاهی ادای رفتن در می آوری !
    فقط خودت میدانی که
    چمدانت خالیست و
    پایت نای رفتن و
    دلت قصد کندن ندارد
    ادای رفتن در می آوری
    بلکه دستی
    از آستین درآید و
    دودستی بازویت را بچسبد و
    چشمی اشک آلود
    زل بزند توی چشمانت و
    بگوید
    بمان !
    و
    تو چقدر به شنیدنش محتاجی ...
    گاهی ادای رفتنی ها را در می آوری
    بلکه به خودت
    ثابت کنی
    کسی خواهان ماندنت هست هنوز
    و
    وای از وقتی که نباشد کسی ...
    با چمدان خالی و
    پای بی اراده و
    دل جامانده
    کجا میشود رفت ؟؟
    کجا ...؟
    راه دوری برای رفتن ندارم
    جای نزدیکی برای ماندن
    و بلاتکلیفی پاهایم راه به هرجا می­برند،
    تنهایی‌ام
    چمدانم را برمی دارد و دنبالم می آید
    همین است که کفش
    کشفِ پیش پا افتاده ای می شود
    چمدان
    گوش سنگینی که ازاین حرف ها پُر است
    و قطاری که دور می شود
    شاید
    شاید به سرزمین دیگری برسد
    همین است
    که خیابان وطنم می شود
    و هرکه سراغم می آید
    - به من دست نزنید آقا!
    آوارگی واگیر دارد
    یکی بیاید
    سیگاری میان لب هایم روشن کند
    از خانه که بیرون می آمدم انگشتانم را جا گذاشتم
    گذاشتم مشق های دخترم را بنویسند
    وقتی از مدرسه برمی­گردد
    و سراغِ لانه ی خالیِ پشت پنجره می رود
    یکی بیاید
    پیش پایم را ببیند
    از خانه که بیرون می آمدم چشم هایم را جا گذاشتم
    گذاشتم در انتظار پرستوی کوچکی باشند
    که امسال هم از کوچ جا خواهد ماند
    یکی بیاید
    بگوید اگر غیر از اینجا جای دیگری نیست،
    قطاری که دور می شود
    چرا دور می شود؟

    "ليلا كردبچه"
    اینجا اتاقِ من است ؛
    پنجره هایش رو به نیامدنِ تو باز می شود وَ پرده هايش را باد از غبارِ خاطراتت می تکانَد...
    تو رفته ای وَحالِ تمام خاطره ها ابری است ! در شبِ چشمهایم ستاره ستاره درد چشمک می زند ؛
    دیر رسیده اند مَردُم ! اشکِ زيادی از من رفته است...
    تو
    بازمانده ی آخرین
    نسل معشوقان جهانی
    بدون بوس و کنار
    بدون آغوش...
    شاید حتی وجود نداشته باشی!
    با اینهمه اما
    هنوز
    دوستت دارم...
    #کامران_رسول_زاده
    انگشتت را هرجای
    نقشه خواستی بگذار
    فرقی نمی‌کند

    تنهایی من
    عمیق‌ترین جای جهان است

    و انگشتان تو
    هیچ وقت به عمق فاجعه
    پی نخواهند برد!
    پسرخاله:آدما نباس دوست پیدا کنن،
    چون وقتی میرن،وقتی نمیشه دیگه بهشون زنگ بزنی
    وقتی نمیتونی درد و دل کنی
    یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی
    .....وهمه دوستی خلاصه میشه توی عکسهات و خاطراتت
    هی بغض تو گلوت گیر میکنه..... خفت میکنه:cry:
    آدما باس همیشه تنها بمونن.
    :cry:تنهاییمو با هیچی عوض نمیکنم.
    اگر من بزرگ نمی شدم، پدربزرگ هنوز زنده بود، موهای مادرم سفید نمیشد،

    مادربزرگ در ایوان خانه باز می خندید، تنهایی معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود

    غروب جمعه برایم دلگیر نبود،

    چقدر گران تمام شد بزرگ شدن من…
    مهم نیست چقدر می مانی
    یک روز
    یک ماه
    یک سال
    مهم کیفیت ماندن است
    بعضی ها در یک روز تمام دنیا را به تو هدیه می دهند
    گاهی بعضی ها
    یک عمر کنارت هستند
    اما جز درد هیچ چیزی برایت ندارند
    خوره می شوند
    و می افتند به جانت
    وتا ته روحت را می خراشند
    اما بعضی ها ناب هستند
    و به تو
    لحظه های ناب تری را
    هدیه می دهند
    این بعضی ها
    این بعضی ها
    مهم نیست چقدر بمانند
    هر چقدر هم که زود بروند
    یادشان
    حس خوب بودنشان
    تا همیشه
    این آدمها
    و این لحظه ها را
    دیوانه وار
    دوست دارم.
    ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ یکی از روزهای ﺍﺳﻔﻨﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ،
    ناگهان درﮐﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﻧﺞ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ
    ﺑﻨﻮﺷﯽ .
    ﯾﺎ ﺭﻭﯼ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻫﺖ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ
    ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺁﺭﺍﻣﺖ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ : ))ﮐﺠﺎﯾﯽ ﻣﺎﺩﺭ؟ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩﯼ؟ ((
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ! ﺩﯾﺪﻥ ﯾﮏ ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ
    ﺑﺤﺚ ﺑﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺗﻮﺍﻧﺪ .
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺳﻔﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺴﺘﻦ ﯾﮏ ﭼﻤﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺳﻪ ﯼ ﺁﺑﯽ
    ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺕ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻧﺪ .
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﯾﮏ ﺟﻤﻊ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ
    ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﺮﺷﺎﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﺣﺲ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ .
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﭘﺪﺭﺕ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭼﻬﺮﻩ
    ﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﺳﺒﯿﻞ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﭘﺸﺖ ﺳﻼﻣﺖ ﺭﺍ
    ﺟﻮﺍﺏ ﺑﮕﻮﯾﺪ .
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ
    ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﻔﺘﻪ .
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ
    ﭼﺎﯼ ﺩﺍﻍ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺳﺮ ﺑﮑﺸﯽ .....
    حسـاب ِ زنـــدگی از دستــــم در رفتـــــه

    تـو لبخنـــــد می زنـی و

    ایـن پَـرانتِــــــز
    تمــــــام ِ مُعــــادلات را
    بـه هـــــم می ریـــزد...
    اینقدر مرا با غم دوریت نیازار با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار این قصه سرانجام خوشی داشته باشد شاید که به آخر برسد این غم بسیار این فاصله تاب از من دیوانه گرفته در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار هر روز منم بی تو و ..من بی تو و لاغیر تکرار ...و تکرار ..و تکرار ..و تکرار ... من زنده به چشمان مسیحای تو هستم من را به فراموشی این خاطره نسپار کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد با خلق نکرده است، نه چنگیز نه تاتار ... ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم دست از سر این شاعر کم حوصله بردار حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار ! تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار اوج غم این قصه در این شعر همین جاست من بی تو پریشان و ...تو انگار نه انگار !! :surprised:
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا