خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار..
رهگذر مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید..
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت, کوچه باغیست که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی میپیچی..
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی:
کودکی میبینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی..
خانه دوست کجاست..