خودم میگم!
ایاز ادم فقیری بوده به پستی در حکومت میرسه
یه حجره ای داشته که می رفته داخل و ازش بیرون میومده
یه سری حسودان اطراف شاه میگن ای شاه این میره اونجا طلا جمع می کنه خزانه ساخته
خیانت می کنه....شاه میگه نصف شب بریزین اون اتقو بگردین...میرن می گردن می بینن فقط یه پیراهن پوستن ولباس فقیرانه داره
چون ایاز می رفته این لباسا رو می بینه که یادش نره چی بوده!.....
بعدشم که داستان اینه که میان پیش شاه میگن چیزی گیر نیاوردیمو عذر می خوان
انسانهای درست اینجورین
