پیرمرد به زنش گفت:
بیا یادی از گذشته های دور کنیم ...
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم!
پیرزن قبول کرد ...
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد !
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه ...
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام !