خوش به حال من و دریا و غروب خورشید
و چه بی ذوق جهانی
که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید
(محمد علی بهمنی)
در این جادو شب پوشیده از برگ گل کوکب
دلم
دیوانه
بودن با تو را می خواست
سروش آوازها میخواند
مسحور شکوه شب
ولی مسکین دلم
انگشت خاموشی نهان برلب
شنودن با تو را می خواست
(اخوان ثالث)