دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است، تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را
چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک
امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و
اینگونه سیلاب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیلبه سرابی شد.نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح
نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه
چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی... تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی
سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...