الهه20
پسندها
1,607

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • عزیییییزمممم چقد اسممو بامزه صدا میکنی

    عاااشقتم...

    ما بیشتر داداش:biggrin:
    گناه دارن باو بیا یواشکی بخوریم کاکائوهارو نبینه کسی:D

    واقعا دلم خواسته:cry:
    سلاااااااااااامممم عشقمممم

    خدا نکنه الهه جوونم...

    وایییییی دلم خواست کاکائو .....
    خیلی دوس دارماو....
    همه میدونن عیدا به من چنبار تعارف میکنن...:biggrin:
    روی یک برگه ی کوچک در جیب پیراهنم.
    روی صفحه ی اول محبوب ترین کتابم.
    روی دفترچه ی یادداشتی که همیشه همراه دارم.
    ویا، روی کاغذ کوچکی که روی در یخچال چسباندم.
    شاید هم در تمام صفحه های تقویم جیبی ام، بنویسم:
    "من بزرگ شدم، از همین امروز"
    این جمله را همه جا یادداشت می کنم تا فراموش نکنم، بزرگ شدم.
    آدم وقتی بزرگ شد، دیگر به گربه ی همسایه سلام نمی کند.
    برای پرنده های روی درخت دست تکان نمی دهد ، و نگران حال و روز قناری داخل قفس نیست.
    یادم هست، یک جا نوشته بود، آدم وقتی بزرگ شد، تازه یاد دستهایش می افتد، که در کوچه پس کوچه های کودکی جا گذاشته. تازه
    یادش می آید چشمهایش را گم کرده! ولی افسوس که آنموقع خیلی دیر شده. فردای آن روز همه او را به خاک می سپارند و می گویند:
    "خیلی بزرگ بود"
    من هم از امروز بزرگ شدم اما، یادم می ماند که گاهی، زندگی احتیاج دارد بچگی کنم.
    سرم شلوغ بود
    میومدم پیام هارو میخوندم فرصت ج دادن نداشتم
    من همیشه به یادت بودم پسر خوب..... دختر خوب....
    خورشید را یک بار هم که شده در دستت بگیر. بگذار نورش بی هیچ واسطه ای بر صورتم بنشیند. دلت قرص، بهایش را تا آخرین قطره ی پول خرد هایم می پردازم. من مدت هاست از تابش بی وقفه ی این لامپ های گیج خسته شده ام. خسته شده ام از خورشیدی که رویش نوشته اند: لطفاً دست نزنید. تو که جای من نیستی تا بفهمی حرف دل کسی را که همین کلماتش را هم با نور نا چیز شمع های نیمه جان و روشنایی اندک تیر چراغ برق کوچه سر هم کرده. تو که جای من نیستی تا بفهمی معنی این جمله های پر از ایهام و ابهام را. پس دلت قرص، خورشید را در دستت بگیر. تاوانش هر چقدر باشد پای من. فقط از تابش آزار دهنده ی این نور های مصنوعی نجاتم بده. بگذار چشم هایم به جمال خورشید هم روشن شود. آن موقع شاید راهی به سوی تو از لا به لای این سلام های آشفته پیدا کردم.
    کسی می آید... کسی می آید، کسی بهتر، کسی دیگر. این را همیشه می دانستم قلبم هیچ وقت به من دروغ نمی گوید. قلبم منتظر است تا کسی از

    راه برسد دستم را بگیرد، برویم شب نیمه ماه، با من پا به کوچه های آسمان بگذارد. من و کسی که مثل هیچ کس نیست در این شب مهتاب...
    به نظر میرسه شما قلم خوبی دارید. جسارتا من به متون زیبای پروفتون یه سرکی میکشم راضی باشید:redface:
    موج به موج می آید و آشفته سر به ساحل می زند و دور می شود. مثل قلب من که مدام تا گلویم بالا می آید و سر به سینه می کوبد و باز آرام می گیرد. بی قرار و نا آرام انگار دست و دلش بند هیچ سنگ و صخره ای نیست. کسی چه می داند؟ شاید دریا هم زمانی دور دخترک سر به هوایی بوده که روزی دل به آسمان بسته و آنقدر نگاهش کرده که چشم هایش ستاره شده و لبخند عاشقانه اش ماه. بعد هم از غصه دوری اش آنقدر بغض کرده تا دلش آب شده و برای همین است که همیشه تصویری از آسمان و ماه و ستاره در او پیداست. چرا کسی باور نمی کند که شوری اش از اشک ماهی ها نیست؟ دریا عاشق کهنه کاری است که به هوای ستاره های نقره ای آسمان دامن ساحلش را پر از صدف و گوش ماهی می کند. مثل من که به هوای چشم های روشن تو تمام دیوار خانه را با ستاره هایی به رنگ آبی دریا و آسمانش پوشانده ام. فقط دریا می داند و من که آسمان چقدر دور و چقدر نزدیک است.
    بی قرارم اما ضعیف نیستم. هرچقدر هم که سخت، هرچقدر هم که تلخ، هرچقدر هم که نفس گیر، صبر می کنم. من چشم انتظاری را هم خوب بلدم. سالهاست بی توقع آمدنت، نگاهم را به راهی دوخته ام که گفته بودی از آنجا بر می گردی. نترس بهانه نمی گیرم. تمام حرف و حدیث ها را در گلویم انبار کرده ام که با دیدنت ابر بغضی شود و در چشم هایم ببارد. اصلاً همیشه زیادی آورده ام تحمل را، انتظار را، اشک را. به دلم یاد داده ام به قدر همه شان جا داشته باشد. فقط وقتی گاهی که نگفتنی ها دارد خفه ام می کند، گاهی که دلم دیگر تاب دریای اشک فروخورده را نداشته باشد، سد چشمانم می شکند. برای همین اگر گریه کنم، سیل می بارم. اما تو نترس. صدای این رگبار بر هیچ سقفی جز سر پناه تنهایی خودم شنیده نمی شود. این سیل با خودش هیچ کس را از دلم نمی برد. تنها شاید گمان کنی که امشب آسمان جور دیگری است. به راستی این بار که از خوابم می گذشتی بایست و صدایم کن. می خواهم تا لحظه بیدار شدنم یک دل سیر نگاهت کنم...
    دست ها، شاهزادگان عاطفه اند. رگ های حیات اند و شعر های نانوشته. دست ها سکوت متلاشی شده یک دنیای پر از فریاد اند که با هر فشار خفیفی با ضربان تند قلبت همراه می شوند. دست ها صدای رابطه اند، بغض گلویند و اشک چشم. دست ها حرارت مردادند و حریف تمام زبان ها، برای مهربانی و... دست ها داستان های خوش قلم اند. شعر نانوشته اند، کوه غرور اند و دریاچه مهر. دست ها، این زنجیره های صلح، پنجه های آفتاب، انگشت های هنر. این ها در جسم و جان همه ماست. همین که دست می بریم زیر باران قطره ها را بگیریم یا سایبان آفتابشان می کنیم یا آغوشی به سمت کودکی و درسی برای رفاقت یعنی عشق هنوز در ما نفس می کشد. اصلاً کجای دنیا دیده اید که دست ها نقشی بر عهده داشته باشند و عشق جاری نشود. اصلاً همیشه همین دست هایند که صلح می کنند، همین دست هایند که متعهد می شوند، همین دست هایند که می شکنند و برای شکستن عهد ها می روند. دست ها همیشه معما های بی پاسخ اند.
    وقتی تو نیستی گویی شبان قطبی ساعت را زنجیر کرده اند و شب بوی جنازه های بلاتکلیف می دهد. و چشم ها گویی تمام منظره ها را تا حد

    خستگی و دلزدگی از پیش دیده اند وقتی تو نیستی. وقتی تو نیستی شادی کلام نامفهومی است و دوستت می دارم رازی است که در میان حنجره ام

    دق می کند. وقتی تو نیستی من فکر می کنم تو آنقدر مهربانی که توپ های کوچک بازی، گل های کاغذین گلدان ها، تصویر های صامت دیوار و اجتماع

    شیشه ای فنجان ها حتی از دوری تو رنج می برند. و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟ اینجا که ساعت و آیینه و هوا به تو معتادند و انعکاس لهجه شیرینت

    هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم می پیچد، بی تو چگونه نگیرد دلم؟ ای راز سر به مهر، رمز شگفت اشراق، ای دوست، کجاوه تو از کدام دروازه

    می آید تا من تمام شب را رو سوی آن نماز بگذارم؟
    وقتی تو باز می گردی، کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است. و اشتیاق لمس تو شاید شرم قدیم دستم را مغلوب می کند وقتی تو باز می گردی.

    پاییز با آن هجوم تاریخی می دانیم باغ بزرگمان را از برگ و بار تهی کرده است. در معبرت اگر نه فانوس های شقایق را روشن می کردم و مقدم تو را

    رنگین کمانی از گل می بستم وقتی که باز می گشتی...
    من حتم دارم شما خیلی خیلی مهربونید پس لبخند هم خواهید زد. اصن من از خدامه شما ناظرم باشی:)

    من حتم دارم اگه شما ناظرم باشی همه رو مات و مبهوت! میکنم.:)

    حالا چرا میگید مسنا؟ شکست نفسی میکنید؟ :)
    شما لطف دارید.

    منظورتون از نظارت همون آموزش دادنه دیگه. من یکی که به کمک شما خیلی نیاز دارم:)

    تو از کدام شعر به خوابم آمدی که من هنوز به رویاهایم مشکوکم؟ آخر قرار نبود این قدر ساده بیایی و بنشینی کنار هر روزهای نگرانم. تو همان هستی

    که هر بار همراه نسیم از این خانه گذشتی. عطرت تمام حیاط را پر کرد و ما همیشه این عطر خوش را به پای گل های باغچه نوشتیم. اغراق نیست اگر

    بگویم تو گرما بخش این چهار دیواری کوچک هستی و آنقدر ناگهانی از راه میرسی که مجالی ندارم برای اینکه به رسم ادب جلوی قدمهایت بایستم و

    سلام بگویم وگرنه این حرف های تاریخ گذشته من که همیشه پذیرای تو بوده و هنوز هم هست. فقط بگو کدام شعر تو را به رویای من آورد؟
    سلام مرسی ممنون. شما خوبین؟
    دشمنتون شرمنده. مث اینکه به رنگ آبی خیلی علاقه دارین:)

    منم خودم فک کنم یه ده سالی هست دست به مهره نشدم:)

    هدف دور هم بودنه. شطرنج بهونس:)
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا