تو ندانی که خود آن نقطه عشقی،تو اسرار نهانی،همه جا تو،
نه یک جای،نه یک پای،همه ای،با همه ای،همهمه ای،تو سکوتی،
توخود باغ بهشتی،تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی،
بتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،نه که جزئی،نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،بخود آی،تا بدرخانه متروکه هرکس ننشینی و
بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و
گل وصل بچینی
نه یک جای،نه یک پای،همه ای،با همه ای،همهمه ای،تو سکوتی،
توخود باغ بهشتی،تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی،
بتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،نه که جزئی،نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،بخود آی،تا بدرخانه متروکه هرکس ننشینی و
بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و
گل وصل بچینی