MisyoMasoud
پسندها
9,151

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • تو ندانی که خود آن نقطه عشقی،تو اسرار نهانی،همه جا تو،
    نه یک جای،نه یک پای،همه ای،با همه ای،همهمه ای،تو سکوتی،
    توخود باغ بهشتی،تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی،
    بتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی،
    در همه افلاک بزرگی،نه که جزئی،نه چون آب در اندام سبوئی،
    خود اوئی،بخود آی،تا بدرخانه متروکه هرکس ننشینی و
    بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و
    گل وصل بچینی
    نه مرادم،نه مریدم،نه پیامم،نه کلامم،نه سلامم،نه علیکم،نه سپیدم، نه سیاهم،
    نه چنانم که تو گوئی،نه چنینم که تو خوانی،
    نه آنگونه که گفتند و شنیدی،نه سماعم، نه زمینم،
    نه به زنجیر کسی بسته و برده ی دینم،نه سرابم،
    نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،نه گرفتار و اسیرم،
    نه حقیرم، نه فرستاده ی پیرم،نه بهر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم،
    نه جهنم ،نه بهشتم،چنین است سرشتم،این سخن را من از امروز نگفتم،

    نه نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
    حقیقت نه به رنگ است و نه بو،نه به های است ونه هو،
    نه به این است و نه او،نه به جام است و سبو،
    گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
    تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را.آنچه گفتند و سرودند تو آنی،
    خود تو جان جهانی،گر نهانی و عیانی،
    تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی،
    هو الحبیبـــــ ...
    تسبیحم را
    به دست گرفته ام
    تا
    مدام ذکر بگویم...
    بگویم
    یارئوف و یارحیم...
    بگویم
    یا مولاتی یا فاطمة اغیثینی...
    شرح این همه فراق
    را خودت
    برایم
    تفسیر کن...
    تفسیرهای من
    رنگ دیگری دارد،
    نه
    رنگ
    خدایی...
    " قسمت "
    واژه ایست که هرچه سعی میکنم
    نمی توانم
    بفهممش....


    خدایـا همین برایـم کافیست
    که
    تو از احـوال دلـم آگاهی....
    اِلـــهـی و ربّـی مـَـن لـی غیــرُک
    یازهرا سلام الله علیها

    سلام ممنون دوست عزیز خیلی عالی
    منم برا تو همین ارزوها رو دارم
    اي عجيب قشنگ!
    با نگاهي پر از لفظ مرطوب
    مثل خوابي پر از لكنت سبز يك باغ‌،
    چشم هايي شبيه حياي مشبك ،
    پلك هاي مردد
    مثل انگشت هاي پريشان خواب مسافر !
    زير بيداري بيد هاي لب رود
    دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا
    نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد.


    و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر
    به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
    و بوي باغچه را ، باد، روي فرش فراغت
    نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد.
    و مثل بادبزن ، ذهن‌، سطح روشن گل را
    گرفته بود به دست
    و باد مي زد خود را.

    مسافر از اتوبوس
    پياده شد: «چه آسمان تميزي!»
    و امتداد خيابان غربت او را برد.

    غروب بود.
    صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
    مسافر آمده بود
    ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﺎﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﺩﻋﻮﺍﺵ ﺷﺪ
    ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ
    ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻣﻮﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ
    ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺳﺮﮐﻮﭼﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﻬﺶ ﺗﯿﮑﻪ
    ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ
    ﺍﯾﻦ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ!!!!!!!!؟ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ!!
    ﻣﯿﮕﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻓﯿﻘﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
    ﺗﻮ ﯾﻪ ﻣﺎﻩ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﻋﺬﺍﺏ ﻭﺟﺪﺍﻥ
    ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ،ﺭﻓﯿﻘﺶ
    ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﯿﺶ
    ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﻦ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ
    ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ
    ﺧﻮﺍﻫﺮﺗﻮ ﺑﻮﺩ! ...
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    ﺩﻭﺳﺘﺶ ﭘﯿﮑﺸﻮ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻪ
    ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻣﺎﻩ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ
    ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﻣﻮ ﻧﺸﻨﺎﺧﺖ
    مرسییییییییییییی ... روز توهم مبارک مسعود جان... ببخش با تاخیره:)
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا