nazanin jamshidi
پسندها
3,225

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • باورم نمی شود این تو هستی... مرد بی بدیل رویاهای من؟

    تورا سالها در خوذ زندگی کرده ام و حال در زیر قطرات با سخاوت باران یافتم

    گویی که تو زاده ی بارانی...

    همانقدر با سخاوت...همانقدر پاک... همانقدر مهربان ... همانقدر بی آلایش...

    تو هدیه ی آسمانی؛ازتبار ابرهای عاشق و از نسل صداقت و مهربانی...

    که مرا با مروارید های درخشان آغوشت می پوشانی و از محبت بی نیاز می کنی...

    من به اندازه ی یک سرزمین تشنه، به انتظار سیراب شدن هستم....

    حال مرا در میان خود پنهان کن...

    لبهای ترک خورده از برهوت بی کس ام را، با بوسه ای ترنم زندگی بخش....

    تنهایی ام را مونس و همدم باش.... مرا به اوج آرزوهایم برسان...

    این منم، لیلی تو...

    کسی که دیر زمانیست تو را به سرنوشتش می خواند و غزل سرایی چشمان تو را می خواهد...

    و تو مجنو ن من... تکیه گاه من... سنگ صبور من...

    به من اشاره کن تا زندگی و هستی ام را به پاهایت بریزم...

    عاشقانه ترین کلبه ی دنیا را بسازم ...

    ترانه وصال را بسرایم و در زیر این باران، سنتور مهر را بنوازم...

    مرا احساس کن، که من محتاج تسکینم...

    نازنین فاطمه جمشیدی
    تنها که میشوم.....

    سرم را روی زانوهایم می گذارم وبرای خود دنیایی از تو میسازم.....

    وآن لحظه ها رو عمری زندگی می کنم.....

    سرم را که بلند می کنم......

    به کوتاهی یک پلک زدن دنیایم خراب می شود باز.....

    دنیای من شیشه است یا بودن تو زودگذر؟!؟!؟!؟!

    و آن وقت.......

    موهایم را به ظرافت قلب مهربانت شانه میزنم..........

    درآینه نگاهت که سالهاست در چهار چوب بی کسی هایم نقش بسته....

    به عشق خود می رسم........

    به یاد هیچ خاطره خوبی لبخند میزنم..........

    وگرد وغبار لحظاتی که شاید بی تو گذشته را پاک می کنم......

    وبا قدم های مضطرب اما عاشقانه نزدیکت میشوم.وآرام و عجیب با حضورت یکی می شوم......

    زیباترین من..........

    عشق هرگز طرد نشده........

    دو رکعت گـريه!
    برای خـاطـره هـایم..
    يک قنـوت ســکوت!
    برای يـادت..
    دو سجـده بی قـراری!
    برای عشـقِ بربــاد رفتــه..
    و يک تشـهد!
    برای مــرگ احساسم.

    نگار زیبای من!

    ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﻧﮓ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ اند...

    ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻏﻮﻏﺎﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﺑﺮﻫﺎ به یادگار ماندﻩ...

    ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺗﻜﺮﺍﺭﻱ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ آﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎﺭﺍﻧﻲ...

    ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ! ﺩﺭﭘﺲ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺩﻳﺮﻳﻨﻪ ﺍﻡ...ﺩﺭﺣﺼﺎﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﻣﺪﻓﻮﻥ ﺷﺪﻩ...

    ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ...

    ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺭﻭﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ...

    ﻭ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻧﻐﻤﻪ ﺳﺮﺍﻳﻲ, ﻣﺮﺛﻴﻪ ی ﺟﺪﺍﻳﻲ سر ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ...

    ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ! ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻟﻜﻪ ی ﺷﻔﺎﻑ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻭﻏﺒﺎﺭ ﻓﺮﺍﻕ ﻛﺪﺭ ﻣﻲ ﻛﻨد...

    ﺷﻌﻠﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ آﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺗﺤﺮﻳﻖ ...

    و ﻣﻦ ﻧاﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﻲ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷت ﺳﻴﺎﻫﻢ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ

    ﺗﺎ ﺟﻠﻮﻩ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺍﻣﻴﺪ ﺑﻴﺎﺑﻢ...ﻭﻓﺎﺩﺍﺭ ﺑﻤﺎﻧﻢ




    ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﻴﺪﻱ
    از زمانی که تو مرا در آغوش می کشیدی...موهای پریشانم را نوازش میکردی ...می بوسیدی... و در انتها می بافتی
    دیرزمانی است که گذشته...
    اما من هنوز هم موهایم را باز نکرده ام
    هیچ شانه ای اجازه ندارد جای دستان نوازشگرت را بگیرد...
    هیچ آینه ای نمی تواند به جای آییه ی چشمانت باشد...
    به یاد می آوری ؟
    من همیشه موهایم را در آینه ی چشمانت مرتب می کردم...
    حال که نیستی..موهایم را به نگاهم می بخشم تا عطر انگشتان ات را برایم تداعی کند و جای خالی تو را کتمان...
    می دانم که تو باز می گردی..نباید به جای خالی ات نظر افکنم...
    باید تا می توانم به عطر دستانت لابلای موهایم دل خوش باشم و با خاطراتت زندگی...
    پیکر نیمه جانم باید یلدای فراق را پشت سر بگذارد و به بهار وصال برسد...
    دیر یا زود آوای دلنواز قدمهایت در کوچه پس کوچه ها ی دلم می بپیچد و مرا بی تاب می کند...
    من نباید بمیرم... باید با ته مانده ی شمیم حضورت بر تار و پود وجودم خود را زنده نگه دارم...
    و برای وصالی ابدی مهیا شوم...
    بهشت نزدیک است...
    نازنین فاطمه جمشیدی
    دچار باید بود

    وگرنه زمزمۀ حیرت میان دو حرف

    حرام خواهد شد .

    و عشق

    سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست.

    و عشق

    صدای فاصله هاست.

    صدای فاصله هایی که

    - غرق ابهامند.

    - نه،

    صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

    و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر .

    همیشه عاشق تنهاست .

    و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.

    و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.

    و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

    به آب می بخشند.

    و خوب می دانند

    که هیچ ماهی هرگز

    هزار و یک گرۀرودخانه را نگشود.
    سر می سایم بر روی شانه های تو ؛ آرام می شوم از آوای دلنواز نفس های تو ،

    دلم پرواز میکند در آسمان قلبت ، میشنوم صدای تپشهای قلبت ، اوج میگیرم تا محو شوم در آغوشت !

    تا خودم را از خودت بدانم ، تا همیشه برایت بمانم ،چه لذتی دارد تا صبح در آغوش تو بخوابم!

    تا ببینم زیباترین رویاها ، فردا که بیدار میشوم حقیقت میشود همه ی رویاها !

    و اینجاست که عاشق خیالات با تو بودن میشوم ، و به عشق این خیالات دیوانه میشوم !

    حالا من مجنونم و تو لیلای من ، همیشه میمانیم برای هم ، و میسازیم یک قصه ی عاشقانه دیگر با هم !

    بر میگردیم به دیروزی که گذشت ، خاطره ی شیرین فردا بدجور به دل نشست !

    و میدانیم زندگی مان عاشقانه خواهد گذشت ، هم دیروز و امروز و هم فرداهایی

    که خواهد رسید!
    کاش من و تو
    دو جلد از یک رمان عاشقانه بودیم
    تنگ در آغوش هم
    خوابیده در قفسه های کتابخانه ای روستایی
    گاهی تو را
    گاهی مرا
    تنها به سبب تشدید دلتنگی هامان
    به امانت می بردند …






    زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغ اش کردیم . . .
    زمان می گذرد و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته در دل باقی ماند
    حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد
    حرفهای ناتمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند
    ناگهان لحظه غربت می رسد و تو در میابی که چقدر زود دیر شده
    به تکاپو می افتی ... در غربت بیابان، در *** شبانه پرستوها
    در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق می گردی.
    دیر شده خیلی دیر
    تماس
    در دریغستان آغوش پر سخاوت تو

    پستوهای تاریکی غم به نور مهتاب بخشیده می شوند

    و مرا در سیاه چاله های انتظار محبوس میکنند...

    ظلمت را به آسمان زندگی ام می پاشتد

    و زندگی ام را به شب وهم برانگیز سکوتی بارانی می سپارند...

    کجایی یارمن؟

    فاصله هستی ام را به آتش می کشد و شعله ای از آه را

    در دلم تحریق می کند و احساسم را به شرار ناخوشایند دلتنگی

    پیوند می زند.....

    بازگرد ؛ این دل را بی تو درمانی نیست...

    نازنین فاطمه جمشیدی
    Click here to view the original image of 720x450px.




    ﻧﻔﺴﻢ

    ﻗﺼﺮ ﺣﺮﻳﺮ ﺗﻨﻢ , ﺟﺰ ﺗﻮ ﻫﻴﭻ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﺍﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺳﻤﻴﺖ ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺳﺪ

    ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﻴﺪﻱ
    نگارم!

    من با دیدن تو، با ترنم دلنواز قدمهای تو، با آوای روحانی کلام تو،

    کولبار خستگی هایم را برزمین می کوبم؛

    شبنم هایی از اشک شوق را به گلبرگ های نگاهم می بخشم

    و عاشقانه هایم را به چشمانم می سپارم...

    پس خود را در منحصر ترین آغوش دنیا محصور می کنم

    و هستی ام را به تو می بخشم...

    چقدر بیتاب بودم و چقدر دلتنگ...

    چه شبهایی را به سپیده ی صبح پیوند زدم

    و چه روزهایی را در زیر وزنه ی سنگین ثانیه های انتظار، با هر ترفندی به شب بخشیدم

    و حال چقدر آرامم و چقدر عاشق...

    با اینکه می دانم برای مدتی کوتاه در کنارم هستی...

    اما به پایان راه نمی اندیشم که زیستن در آغوش تو زیباست...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    [IMG]
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا