nazanin jamshidi
پسندها
3,225

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • خدا همیشه هست...
    و همین همیشه بودنش گاهی سخت غافلم می کند...
    همین سکوت همیشگی اش
    همین که همه چیز را بی هیچ منتی رو به راه می کند...
    همین مهربانی عاشقانه اش غره ام می کند...
    که این دو حرفی لجباز
    "من"
    جان می گیرد...
    فرامانروایی می کند...
    باز هم مثل همیشه بگذریم
    خدا...
    نگارم

    می خواهم سخاوتمندانه همه هستی ام را به تو می بخشم و به تو تکیه می کنم...





    به آسمان سیاه چشمانت که مملو از ستارگان پر فروغ مهربانیست...


    به آینه نگاهت که انعکاسی از نا گفته هاست...


    به حرفهاي عاشقانه ات که پژواك فریادهاي بی صداي محبت وصداقت است...


    به دریاي پر سخاوت دستانت که سرشار از موج هاي خیر و نیکی است...


    به میعادگاه آغوشت که برایم امن ترین جاي دنیاست...


    و به کوه شانه هاي پر فروغت که همیشه پا برجاست...


    می خواهم به تو تکیه کنم...


    به تو که از جنس بارانی، به زیبایی رنگین کمانی...


    به تو که از تبار فصل بهاري و مرا به گل می نشانی...


    من با تو خواهم رویید و بی تو خواهم پژمرد...

    نازنین فاطمه جمشیدی






    Click here to view the original image of 670x670px.
    رویای شب فرا رسیده است...

    بستری از آرامش... از امنیت... مرا در بر می گیرد...

    به منتهای آرزوی خود رسیده ام...

    مستانه نگاه تورا می کاوم...

    غزل سرایی چشمان تورا می خواهم...

    در این سکوت راز آلود

    زبان نگاه، گویای همه چیز است...

    نگار من، اشتیاق نگاهم را بخوان... ترنم احساسم را بدان...

    این منم که تورا می خوانم... این منم که آغوش تو را می خواهم...

    وتو همه هستی من... مرا به کام وصال سپار

    که محتاج تسکینم...


    نازنین فاطمه جمشیدی


    رای نگارم


    شبگرد عاشق...

    این منم یه شبگرد عاشق...

    که هر نفس به امید کلمات بی خواب روزهایش رابه مهتاب پیوند می زند

    تا دمی را با اندیشه هاي ابریشمی اش به خلوت نشیند...

    از تو و احساس بی آلایشت سخنی به میان آورد و رویاهایش راستاره باران کند....

    این منم یه شبگرد عاشق...

    که هر شام زیر سایه ابر هاي بی نام و نشان... مقابل دیدگان مخملی آسمان...

    بی قرار تر از مروارید هاي شیشه اي باران می نشیند

    احساس پاك زنانه اش را به محبت آمیز ترین کلمات می سپارد و از ماه بی نظیرش می نویسد...

    این منم یه شبگرد عاشق...

    که با غروب خورشید, دست به سوي آسمان بر می دارد

    از عشق محبوبش نشانی می آورد...

    خالق بی همتا را براي خوشبختی اش قسم می گیرد...

    و به انتظار اعجازی شور انگیز می ماند....

    این منم یه شبگرد عاشق...

    نازنین فاطمه جمشیدی
    تو باران احساسی...من برهوتی تشنه...


    همه می گویند با هم بودمان محال است...


    یه آرزوي دست نیافتنی!!!


    اما مجنون دوست داشتنی !


    من به حرف هیچ کس اهمیت نمی دهم...


    تا آخرین نفس هم پاي تو می آیم...


    و به تمامی دنیا ثابت می کنم که اشتباه کرده اند...


    نو یه تکیه گاه بی همتایی !!!


    نازنین فاطمه جمشیدی



    پازل عاشقانه


    امشب می خواهم از اندیشه هاي ابریشمی ام پازلی بسازم...


    هر تکه از آن را به گوشه اي از مهر و وفاي تو اختصاص دهم.


    زیباي نازنین!


    می دانم تا آخرین نفس نمی توانم این پازل را سامان بخشم


    و پاکی و بی آلایشی تو رابه نمایش بگذارم...


    اما همین که با هر تپش به کلبه احساسم پناه ببرم...


    تکه اي از خوبی...مهربانی تورا بر روي صفحه قلبم قرار دهم...


    کافی است تا قطره اي زلال، از دریاي عظمت احساس تو را به سرنوشت نشان دهم.


    تکیه گاه بی نظیر خود را مالک همه هستی خود خطاب کنم.


    و به این روزگار فخر بفروشم...


    تازنین فاطمه جمشیدی



    آن هنگام که به سینه ی مردانه ی تو تکیه می زنم...

    احساسی ژرف را می بابم...

    در فراسوي زمان با امنیتی توصیف ناپذیر, پیوند دوباره می بندم...

    و در این برهه از زمان، که اکثریت به تصرف دستان آلوده هوس در آمده اند...

    عشقی پاك و جاودان را به نمایش می گذارم!


    نازنین فاطمه جمشیدی
    امشب در کوچه پس کوچه های ذهنم تو را می کاوم...

    نشانی تو را از چهل چراغ مهتاب می خواهم...

    و در بنبست عشق، نسیمی از عطر تن تو را می بابم...

    روحم به آسمان می رود...

    جسمم در میان دستان تو، به تنپوشی از نور و احساس پوشانده می شود...

    و من با هر بوسه ی تو، جانی تازه می ستانم و از نو متولد می شوم...

    مرا در بطن خود احساس کن نگارم...

    این منم که با تو آمیخته ام...

    این منم که تو را همسفرم خوانده ام...

    و با نگریستن به آسمان سیاه و مخملی چشمان تو محسور شده ام...

    آری مرا احساس کن که من مجنون ترین لیلی ام

    و تولیلی ترین مجنون

    مرا احساس کن...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    بیا با چشمانت مرا بخوان...با بوسه هایت به لبهایم شبیخون بزن...

    این منم که در آغوش تو می لغزم...این منم که هستی ام را به تو می بخشم...

    و لیلی وار تو را می جوبم...

    با من همنفس شو ای اهورایی، که عطر تن تو را می خواهم تا جانی تازه گیرم...

    و با شمیم نفس های تو، بار دیگر زنده شوم.... نمیرم!

    تو را باهزاران آرزو به حریم یسترم می خوانم...

    عاشقانه تورا می بویم

    و شاهزاده ی قصر حریر تنم می دانم..

    بیا....

    تا از آلام درون تهی شوم...

    آسوده در آغوش فرشته ی خواب بی آرامم...

    و با هرم نوازش های مردانه ات متملک به نو بمانم

    نازنین فاطمه جمشیدی

    l

    ﻋﺸﻖ ﺍﻫﻮﺭﺍﻳﻲ ﻣﻦ

    ﻗﺼﺮﺣﺮﻳﺮ ﺗﻨﻢ , ﺟﺰ ﺗﻮ

    ﻫﻴﭻ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﺍﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺳﻤﻴﺖ ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺳﺪ

    ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﻴﺪﻱ
    وقتی از تو می نویسم دفتر احساسم گل می کند

    قلمم با شبنم پرمی شود....

    و عاشقانه هایم معطر...

    وصف تو همانقدر لطیف است که گلبرگ ای گل رز

    نازنین فاطمه جمشیدی

    رویایی جاودانه

    بدن سردم را در آغوش تو پنهان کرده ام...


    هق هق گریه هایم بی امان است...


    اشک هایم با زبان بی زبانی می خواهند...


    زجر دوري ات (مسافت بینمان) را به رخ گونه هایم بکشند...


    اما من, این لحظات را دوست دارم...


    این لحظه ها به رویاي شیرین نمی ماند...


    بازوان قدرمند تو که مردانه مرا در برگرفته به رویا نمی ماند...


    نفس هاي گرم تو که صورتم را نوازش می دهد به رویا نمی ماند...


    عطر حضورت...صداي دلنشینت... نه هیچ کدام به رویا نمی ماند...


    این آغوش گرم، امن، دلنشین واقعیت محض است


    که به اتبات می رساند من همه هستی ام مطلق به توست و به تو تعهد دارم...


    نگارم!

    من حق ندارم شمارش معکوس خوشبختی ام را بشمارم...


    من اشتباه نکرده ام... هرگز!


    تو عاشقانه دوستم داري...


    نازنین فاطمه جمشیدی

    هیچ وقت سکوت زن راساده نپندار...

    انجا که زن بعد از کلی مبارزه به تو میفهمانددوستت دارد...

    وقتی ساکت شد....

    بدانکه خیلی سخت به خودش قبولانده تو دوستش نداری....

    و هر چقدر هم تمام عالم به او بگویند او را دوست دارند....

    دیگر برایش فرقی نخواهد داشت...


    ﻣﻦ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮﻡ؛
    ﺧﺎﻟﻘﻢ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻢ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺎﺯﻝ ﻛﺮﺩ!
    ﻣﻦ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮﻡ؛
    ﺩﺭ ﺗﻘﻮﻳﻢ ﺭﻭﺯﻯ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻢ ﺛﺒﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ.
    با ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕیهایت ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻩ ﻧﻤیوﺍﻧﻰ ﺑﻔﻬﻤﻰ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﻰ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻳﻚ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ !
    ﻧﻤیتوﺍﻧﻰ ﺑﻔﻬﻤﻰ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻻﻙ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺍ !
    گرﻳﻪ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺠﺎﻟﺖ
    ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﻔﻴﺪ
    ﺩﺭﻙ ﻛﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻧﺖ ﻧﻴﺴﺖ !
    منم ﻟﻴﻼﻯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺯﻟﻴﺨﺎﻯ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
    ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ؛ ﭼﺮﻙ ﻧﻮﻳﺲ ﻫﻴﭻ ﺍﺣﺴﺎﺳﻰ ﻧﻤیشوﻡ
    من دخترم دخترانه میخندم
    پس مرا که خندان میبینی برچسب هرزگی بر پیشانیم نزن
    دخترم و دخترانه ناز میکنم
    دخترانه حسادت میکنم!
    آری من همان دختریم که عشوه هایم برباد میدهد غرور مردانه ات را.
    از زمانی که تو مرا در آغوش می کشیدی...موهای پریشانم را نوازش میکردی ...می بوسیدی... و در انتها می بافتی

    دیرزمانی است که گذشته...

    اما من هنوز هم موهایم را باز نکرده ام

    هیچ شانه ای اجازه ندارد جای دستان نوازشگرت را بگیرد

    هیچ آینه ای نمی تواند به جای آییه ی چشمانت باشد

    به یاد می آوری ؟

    من همیشه موهایم را در آینه ی چشمانت مرتب می کردم

    حال که نیستی..موهایم را به نگاهم می بخشم تا عطر انگشتان ات را برایم تداعی کند و جای خالی تو را کتمان...

    می دانم که تو باز میگردی..نباید به جای خالی ات نظر افکنم

    باید تا می توانم به عطر دستانت لابلای موهایم دل خوش کنم و با خاطراتت زندگی...

    پیکر نیمه جانم باید یلدای فراق را پشت سر بگذارد و به بهار وصال برسد

    دیر یا زود آوای دلنواز قدمهایت در کوچه پس کوچه ها ی دلم می بپیچد و مرا بیتاب می کند

    من نباید بمیرم... باید با ته مانده ی شمیم حضورت بر تار و پود وجودم خود را زنده نگه دارم

    و برای وصالی ابدی مهیا شوم

    بهشت نزدیک است...

    نازنین فاطمه جمشیدی

  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا