nazanin jamshidi
پسندها
3,225

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • همیشه باش
    حضور داری

    در تمام روزهایی که من فکر می کنم زندگی زیباست

    و زیبایی حضورت لحظه هایم را چه عاشقانه کرده

    و من با تو زندگی را دوست دارم

    وقتی هستی آسمانم آبی ست...خالی از طوفان دلتنگی

    و گنجشکها هم صدای عشقند و آواز خوشبختی می خوانند

    گلها به رویم لبخند می زنند و نسیم چه مهربان است با من

    شمعی هستی برای پروانه ای که بی قرار طواف می کند تو را

    و مهمانی لبخند هاست بر لبهای خاموش

    چشمهایم را بسته ام و حضورت را با همه وجودم حس می کنم

    و در سینه فریاد دوستت دارم سر می دهم

    تا کسی نشنود و نداند راز بودنت را...




    می آیی
    حالا نه شاعرم ، نه آدم
    شاید کبوتری که کارد آشپزخانه را انتظار می کشد
    یا قصیده ای که شروع نشده باشد
    یا غزلی ناتمام
    یا...
    در عصری که عروسک ها باردار می شوند
    و ما برای دوست داشتن هم
    دلیل می جوییم.
    در عصری که تازیانه ی پول
    مقدّس ترین شانه ها را
    میهمان می شود
    در عصری که آسمان را می فروشند
    و فردا را با خورشید اجاره ای ،
    آدم بودن ، کم آرزویی نیست
    عادت می کنی بانو !
    عادت می کنی که
    بی من راه بروی
    بی من بخندی
    بی من گریه کنی
    بی من نفس هایت تندتر بزند
    حالا بخواب
    در این شبی که تا سلّول هایمان بالا آمده است
    شاید
    آرزوهایمان تکرار شود !


    سفرهای تنهایی همیشه بهترند

    کنارِ یک غریبه می نشینی

    قهوه ات را می خوری

    سرت را به پشتی صندلی تکیه میدهی تا وقت بگذرد

    به مقصد که رسیدی

    کیف و بارانی ات را بر میداری

    به غریبه ی کنارت سری تکان می دهی

    و می روی

    همین که زخمِ آخرین آغوش را به تن نمی کشی

    همین که از دردِ خداحافظی به خود نمی پیچی

    همین که تلخی یک بغض را با خودت از شهری به شهری نمیبری

    همین یعنی " سفرت سلامت "


    دلتنگی هایم را چگونه گویم وقتی قلم نیز نمی نویسد.....!


    تا جایی که خورشید به راهش ادامه دهد من هم ادامه خواهم داد و تو را فراموش نخواهم کرد

    تا وقتی که دریا ساحل را فراموش نکرده

    کاش میدانستی در دل شیشه ای من چه میگذرد؟؟؟

    کاش میدانستی غروب های زندگی ام دیگر طلوعی ندارد...

    کاش نسیم غروب درد دل مرا به تو بگوید

    دلتنگت هستم

    این خط غریب

    این چشمان خسته

    این دست های منتظر

    عجیب بیقراری می کنند

    دردها و اشک هایم را از تو پنهان می کنم

    خنده هایم را به تو هدیه می دهم و شادی هایم را با تو قسمت می کنم

    عجیب دلتنگت هستم و میدانم اگر لبخند بر لب های تو بدرخشد

    قدم هایم پرواز می آموزند و دلتنگ تر میشوم از این انتظار فرسوده کننده

    که گریزی ندارد.......



    چشمانت سر جنگ دارند ؟ !! یا صلح ... ؟

    اینطور که نگاه میکنند.

    اما انارستان آغوشت مرا به صلح دعوت میکنند . . .

    من همیشه تسلیمم

    من مرد صلحم

    کافیست کمی دستانت را تنگ تر کنی

    کمی طعم انار با عطر بهار نارنج بر جانم ریزی . . .


    رفتی .....بی خداحافظ ....بی خبر ..بی صدا ....

    رفتی و من به انتظار معجزه نگاه دوباره ات ......اسمان را قسم به باران چشمان کوچه های منتظر گرفته ام ....

    صحنه رفتنت را ندیدم .....صدای پای رفتنت را نشنیدم ......و این مرا از تمام بی قراری ها کابوسیست از غم ....

    دیگر نیستی .....و از نبودنت دیگرهیچ اشنایی نیست .....همه چیز با رفتنت بوی نیستی گرفته است ...کابوس فاصله ها .....

    ساکن شدم کلبه ی سوخته ی سرنوشت رویاهایم بدون تو را ....

    احساس غربت را به تقدیرم بخشیدی ....

    و رنگ به رنگ ارزوهایم را خاکستری ....

    من از فاصله خستم .....خسته از تو رو ندیدن ....من اروم نمیگیرم .....تمام دلخوشیم تو بودی .....

    غروب نگاهت را به ساحل قلبم بخشیدی و رفتی ....و برگهای تقویم دفتر دلم را نیمه تمام به سیاهی غربت چشمان بخشیدی .....

    من دیگر زنده نیستم ...

    رفتی و ندانستی که قلب مرا نیز همراه خود خواهی برد //////......

    برگرد ....

    برگرد .............


    مانی
    روی نمیکتی که روز نخست آشناییمان نشستیم گل می گذارم

    تا نبودن هایت را جبران کند و جای خالی ات را کتمان...

    اما این گلها تا یه زمانی نفس می کشند

    و عطر حضورت را جبران...

    تا رمقی در جسم لطیف این گلبرگهای شیداست

    باز گرد و عاشقانه هایت را زمزمه کن

    این نیمکت دیرزمانی است که هیچ عاشقی را میزبانی نکرده

    هیچ آوای مردانه ای را نشنیده...

    و در حسرت نوازش های بی دریغت مانده

    بازگرد....

    نازنین فاطمه جمشیدی

    باورم نمی شود این تو هستی... مرد بی بدیل رویاهای من؟

    تورا سالها در خوذ زندگی کرده ام و حال در زیر قطرات با سخاوت باران یافتم

    گویی که تو زاده ی بارانی...

    همانقدر با سخاوت...همانقدر پاک... همانقدر مهربان ... همانقدر بی آلایش...

    تو هدیه ی آسمانی،ازتبار ابرهای عاشق و از نسل صداقت و مهربانی...

    که مرا با مروارید های درخشان آغوشت می پوشانی و از محبت بی نیاز می کنی...

    من به اندازه ی یک سرزمین تشنه، به انتظار سیراب شدن هستم.... مرا در میان خود پنهان کن حال

    لبهای ترک خورده از برهوت بی کس ام را با بوسه ای ترنم زندگی بخش....

    تنهایی ام را مونس و همدم باش.... مرا به اوج آرزوهایم برسان...

    این منم لیلی تو...کسی که دیر زمانیست تو را به سرنوشتش می خواند... و غزل سرایی چشمان تو را می خواهد...

    وتو مجنو ن من... تکیه گاه من... سنگ صبور من... به من اشاره کن تا زندگی و هستی ام را به پاهایت بریزم...

    عاشقانه ترین کلبه ی دنیا را بسازم ...ترانه وصال را بسرایم و در زیر این باران سنتور مهر را بنوازم...

    مرا احساس کن، که من محتاج تسکینم

    نازنین فاطمه جمشیدی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا