nazanin jamshidi
پسندها
3,225

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • همدم تک تک لحظه های من!

    موهایم را با انگشتانت آذین ببند...

    در آینه ی چشمانم خیره شو... و جایگاه خودت را ببین...

    تو در قلب تپنده ی زندگی من جای داری...

    من بی تپش های تو حتی یک لحظه هم زنده نیستم...

    تو روح مرا تسخیر کرده ای ... جسم مرا به صلیب آرزوهای مردانه ات

    کشانده ای و پیچک لطیف احساسم را محصور محبت بی وصفت

    کرده ای...

    مگر می توانم خاطرم را از یاد تو نهیی کنم...مگر می توانم یه لحظه

    هم بی تو زندگی کنم...

    حتی تصور یه ثانیه بی تو ماندن، هستی ام را با شرار شعله ای

    بی انتها به آتش می کشد...

    دوستت دارم

    نازنین فاطمه جمشیدی

    [IMG]
    بانوی سرزمین من!

    خوشبختی در کنار کسی است که تنها تو را لایق عشق ورزیدن های مردانه اش بداند ...

    نه اینکه در نهان و آشکار باهر عروسکی از عشق بگوید و حتی به چشمان او نظر افکند...

    به راستی که هر دختری در کنار این مرد به اوج نیکبختی می رسد...

    و من از خدا تنها همین را خواسته ام

    یک معشوق پاک ... عاشق ونجیب... که جسمم ... روحم... همه رندگی و هستی ام از آن اوست....

    نجابت فقط مخصوص خانومها نیست... آقایان هم باید زبان...نگاه حتی احساسات عاشقانه شان نجیب و در انحصار یک نفر باشد....

    و هر بانویی را شایسته ابراز محبت, حتی بی منظور نداند...

    سهم هرکس در این دنیا یک نفر...یک معشوق...ویک زندگی است, نه بیشتر ...

    نازنین فاطمه جمشیدی




    [IMG]
    دسته گلی از رز... شمیم نفسهای محبوب...

    کتیبه ای از دل... ترنم عاشقانه هایی بی وصف

    همه و همه مرا به سجده گاه تقدیر از یگانه ی هستی

    می کشاند

    و امتداد نگاهم را به سوی آسمانی پاک و بی انتها روانه می کند...

    چقدر خوشبختم و چقدر آرام...

    مگر چه حقی به این به روزگار داشتم جز تکیه گاهی بی همتا...

    جز پر پروازی بی تکلف...

    حال که به منتهای آرزوی خود رسیدم

    چه نیازی به شانه زدن موهای دنیا.....

    نازنین فاطمه جمشیدی

    بستری از آب مرا فرامی خواند...

    و آغوشی از مهر مرا می پوشاند...

    میعادگاه من آغوش با سخاوت توست که دریا را از سکه می اندازد...

    و ساحل را به ورطه ی حسادت می کشاند...

    سایه تو را که بالای سرم می ببینم تهی می شوم از هر آنچه که بودم

    و با رقص انگشتان تو برکمر ظریفم بار دیگر متولد می شوم اما نه بر روی

    زمین، در آسمان سیاه چشمان تو...نه به عنوان یک انسان...

    به عنوان یک ستاره ی تماشایی که با آوای لبخند بارانی تو،

    به کهکشانراه عشق ملحق می شود...


    دوستت دارم...

    نازنین فاطمه جمشیدی



    هرصبح، با عطر گل رز...با بوسه ای نرم از لبان مقدس تو بیدار می شوم...

    به این امید که پنجره نگاهم را بگشایم وخودرا به کارناوال نگاه تو برسانم ...

    تا پاسی از شب تصویر چشمان تورا در پشت پلک هایم به یادگار نگاه دارم...

    و به هستی ام اعتبار ببخشم.....

    همسفرم...هیچگاه این خوشبختی را از من دریغ مدار...

    من بی بوسه ی توبه خوابی ابدی فرو می روم

    و کاروان مرگ را به چشم می بینم

    تو تنها بهانه ی نفس های منی... و من بی تو مرده ی متحرکی بیش نیستم...

    دوستت دارم

    نازنین فاطمه جمشیدی


    [IMG]
    در زیر آلاچیقی از عشق و باران...

    حلقه ی وصال را هدیه می گیرم...

    و با لمس انگشتان مردانه ی تو،خوشبختی را در زندگی ام

    می آرایم

    چه سهل و آسان فرمانروا شدم و قلمرو احساس خود رایافتم..

    دیگر عاشقانه هایم را را با جوهر وجود تو می سرایم

    و کتیبه ای از دل را به دنیا می آورم

    شاهدان عقدمان آسمان پاک و بی آلایش است...

    و هلهله ی ما شدمان رعد ابرهای عاطفه...

    تعهدی جاودانه، کلبه ی معاشقه ی صادقانمان را می سازد

    و انحصار بازوان تو ؛ وفاداری را به هر عشاقی می آموزد

    نازنین فاطمه جمشیدی









    همسفرم!

    مرا به صلیب دستانت بکش

    این قظره های زلال باران است که برتن ظریف من می نشیند و مرا به مامن گاه آغوشت می کشاند

    لبانم را از ترنم بوسه های نمناک ات معظز می کند

    و مرا لیلی تو میخواند

    روح مرا در این معاشقه ی روحانی به آسمان بفرست

    تا بتوانم ابر های دلتتگی ام را پس و پیش کنم و برای قطره های با سخاوت مهر و عاظفه تو خورشید محبت را به دنیا آورم

    و رنگین کمان وصال را به نظاره بنشینم

    من زیر نم نم باران خود را به میعادگاه قلب تو می رسانم... فرمان روا میشوم

    و برای قلمرو احساسم( دل تو )سنگ تمام میگذارم

    در میان اعجاز دنیا,مرا ببین که چه مستانه به تو مینگرم

    و عاشقانه هایم را به زبان نگاه می سرایم

    مرا در بظن خود احساس کن

    من تمام هستی ام را پیش کش ات میکنم و تو را زندگی

    تکیه گاه و پر پرواز خوذ می دانم!

    تما م اندیشه ، باور و قلبم را به تو می بخشم و آرامشی جاودان را از تو به یادگار می گیرم

    نازنین فاطمه جمشیدی
    در آغوش تو رقصان می شوم

    وطعم عشقی از جنس دریا... از جنس زمین ... از جنس بوسه های پرورگار...

    را با شراب ناب بوسه هایت نفس می کشم...

    و جانی تازه می گیرم...

    عشق زمینی من!

    تو جلو ه ای از آینه ی محبت لایزال خداوندی...

    تو آنقدر پاک و بی آلایشی که شک دارم محصور حصار دنیا باشی

    تو از تبار فرشتگانی... از نسل بهشتیانی

    دوستت دارم...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    فرشی از گل پاهایم را نوازش می کند...

    بارانی از جنس محبت هستی ام را بوسه می زند...

    و بادی مهربان موهایم را به پایکوبی می کشاند......

    من در زیر چتری از خاطرات ناب و دوست داشتنی ام ایستاده ام

    به خاطرات شیرینم و در حقیقت به تو می اندیشم!

    به تو که روح مرا... جسم مرا... قلب مرا تسخیر کرده ای

    و در زندگی من به تحصن نشسته ای...

    مرا مجذوب محبت های بی دریغت نشانده ای...

    و در خودت به نمایش گذاشته ای...

    من دیگر خودم نیستم، محسور شده ام و به خودم می بالم که

    تو شاهزاده ی بی رقیب قلب من مجنون شده ای

    و مرا لیلی خود می پنداری

    نازنین فاطمه جمشیدی

    با دسته گلی رغوانی، به پاکی احساس و عاطفه ات به انتظار ایستاده ام...

    تا سمفونی قدمهایت گوشم را بنوازد...

    من شورمندانه دز منتهای کوچه،به استقبال نگاه مهربان وبی آلایشت بیایم...

    و با ذبح کردن هستی ام به پای تو بودنت را جاودانه سازم...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    تو متفاوت تر از هرگلی...

    تو سپیدی به مانند صداقت...

    ثو پاکی مثل شبنم...

    تو با احساسی همجون گلبرگ

    دوستت دارم رز بی آلایش گلزار زندگی من...

    نازنین فاطمه جمشیدی





    لمس انگشتان مردانه ی تو

    یلدای وهم بر انگیز دستانم را به آتش می کشدو چهره ام را گلگون می کند

    من با رقص نوازشگر انگشتان تو بر اندام سرد و زمستانی ام بهاری می شوم

    و با هرم نفسهای عشق تو آن هنگام که دستانت در دستان ظریف من قفل می شود جانی تازه می گیرم....

    خوشبختی را به چشم می بینم...

    دستانت را از من دریغ مدار....

    دستان تو اعجاز زندگیست...

    بهانه ای برای بودن...برای ماندن... برای از نو متولد شدن....

    تو هربار که با رقص انگشتانت بر اندام ظریف من , موسیقی جانم را می نوازی

    روح من به آسمانها پرواز می کند و جسمم در میان صلیب دستان تو, به آرامشی ابذی آویخته می شود...

    من دستان تو را می ستایم و تا آخرین تپش خودرا محصور انگشتان قدرمند تو می کنم

    نازنین فاطمه جمشیدی
    بانوی سرزمین من!

    روح لظیف زنانه ات تشنه است،تشنه ی عشق رویایی یک مرد...

    شانه ی ظریف و زیبایت منتظر است، منتظر یک حامی،یک تکیه گاه...

    دستان پر مهرت سرد و بی روح است،در انتظار دستان پر سخاوت یک همراه...

    و آغوش تو به امید یه مامن گاه...

    اما هیچ کدام موجب نمی شود تو ارزشت را به زیر آوری...!

    تو بزرگی...تو متینی... تو با احساسی... به مانند گلبرگ های یاس لطیف و حساسی

    بگذار با کشیدن نازت به نیاز داشتنت پی ببرنند ... نه ایتکه نا خواسته با ابراز عشقی صادقانه تحقیر شوی

    یا با سکوتی ضالمانه تو را بی مقدار جلوه دهند...

    اجازه نده اندام ظریف و روح لطیفت به آغوش هیچ هوسرانی تبعید شود...

    آغوش هوسرانان تبعید گاه دخترانی است که بی تفکر عاشق می شوند...

    در شعله ای کوچک از عشقی یک سویه می سوزند و معصومانه تباه می شوند...

    نازنین فاظمه جمشیدی


    زندگی من...

    همه ی دنیای من خلاصه می شود به میان بازوان تو

    من همه ی هستی ام را به تو می بخشم

    تو انحصار دنیایم را موید باش!


    نازنین فاطمه جمشیدی


    دسته گلی از رز... شمیم نفسهای محبوب...

    کتیبه ای از دل... ترنم عاشقانه هایی بی وصف

    همه و همه مرا به سجده گاه تقدیر از یگانه ی هستی

    می کشاند

    و امتداد نگاهم را به سوی آسمانی پاک و بی انتها روانه می کند...

    چقدر خوشبختم و چقدر آرام...

    مگر چه حقی به این به روزگار داشتم جز تکیه گاهی بی همتا...

    جز پر پروازی بی تکلف...

    حال که به منتهای آرزوی خود رسیدم

    چه نیازی به شانه زدن موهای دنیا.....

    نازنین فاطمه جمشیدی

    تو را چون ناز ترین اتفاق غزل تا واپسین لحظه ی بودنم دوست دارم

    و می ستایم که ستودنی ترین سمت خواهشی

    و شایسته ترین دلیل دوست داشتن .

    می شناسمت که سالهاست با دلم قرینی

    و می نوازمت که مدتهاست با روح من همسفری .
    همراه تو قدم در صحرای عشق می گذارم...

    لیلی شده ام و تو را مجنون خود می پندارم...

    عطر تنت را نفس می کشم ...

    پاهایم را با شن های زیر پای تو می پوشانم....

    و خوشبختی ام را به چشم می بینم...

    روزی می آید که من و تو به کلبه ی وصال می رسیم...

    آینده را روشن تر از هر ستاره می بینیم...

    و آرامش مان را جشن می گیریم...

    روزی که من همه هستی ام را به تو می بخشم....

    به تو متعهد می شوم

    با بوسه ای نرم ,بر مرمر پیشانی ام جانی تازه می گیرم

    تا آخرین روز دنیا همسفر و همراه تو می مانم...

    و شورمندانه ترانه ی وصال را می خوانم....

    نازنین فاطمه جمشیدی

    همسفرم!

    در زیر شکوفه هایی از برف

    تن سرد زمستانی ام را،با هرم بوسه هایت به آتش بکش

    و از این یخبندان تنهایی برهان...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    ای خواستنی ترین اتفاق زندگی من!

    در این آفتاب سوزان عشق

    چتر سایه ات را بالای سرم بگستران...

    که من لبریز از یاران احساسم...

    تو رو ح مرا با مهری پاک تظهیر می دهی

    من با نگریستن به چشمان تو از خود تهی می شوم...

    باتو می آمیزم و یکی می شوم...

    مرا باور کن همدم تک تک ثانیه های من!

    من مدت هاست تورا در خود زندگی کرده ام....

    عاشقانه هایم را به دنیا آورده ام

    تا با یک اشاره به پای تو بریزم...

    پیچک ظریف اندامم را در آغوش بکش ...

    و با نوازش های بی دریغت مرا آرام کن ...

    که من محتاج تسکینم و تو تنها بهانه ی بودن...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    شب مامن ناگفته هاست...

    ناگفته های من...ناگفته های تو...

    مست نگاه من...آغوش پاک تو...

    آرامش خیال من...شانه های ستبر تو...

    گونه های ترد من...بوسه های مکرر تو...

    کالبد بی جان من... نفسهای حیات بخش تو...

    اشتیاق بی وصف من...معاشقه ی سحر آمیز تو...

    نازنین فاطمه جمشیدی

  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا