خورشید تن طلایی معشوقش را...جاده سبز را... در آغوش دارد ... و من تورا...
هر دو مستانه، همچون پیچکی به دور نگار خود پیچیده ایم...
دلمان رهن عشق است
ونگاهمان کتیبه احساسی، از جنس نوازش... از سکوتی پر از خواهش...
نگاهم را بخوان... احساسم را بدان...
این منم که در آغوش تو می لغزم... و تو... شاهزاده امارت شیشه ای قلبم...
محسور شده ام...دیگر خودم نیستم...تو زیباترین احساس منی.. نه، تو خود منی...
ومن لیلی قصه های تو...
همه هستی من...
در این پایکوبی نور و احساس, مرا رها کن در اعجازخوشایند عشق...
که قصر حریرتنم... جز تو، کسی را شاهزاده خود نمی داند...