گفتم:
پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ گفت:
گفت:
روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم
کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم،
کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول
درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی .
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد
بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای
شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن
اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت …
گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت…