پاییز که میشد
می نشستی روبروی تلویزیون ومیله های بافتنی را دست می گرفتی
دوروبرت پر بود از کلافهای نخ
جادو میکردی
از یک کلاف رنگی به قول خودت اسپورت دوروزه یک جفت دستکش یا یک کلاه لبه دار میساختی که احسنت بابا را میشنیدیم
بابایی که کم حرف میزد و کم شوخی میکرد
خلاصه میله های جادویت و دست های گرمت غوغا میکرد
و همیشه دلم را به بودنت خوش دارم
پاییز را تو برایم معنی کردی
پاییز را فصل خزان نمیدانم
فصل فصل توست
فصل رویش است
رویش یک عشق دیرین که در قلب پسرت تا ابد کاشته ای
مادر دوستت دارم