امروز، توی باغ سایه ام را گم کردم
انگار قهر کرده بود، کوله اش را بسته بود
شب دیده بودمش
نمی دانم، تنها در کنار کدامین پوته پنهان است
لابه لای بوته ها را دیدم، نبود که نبود
شاید از حرف های دیروزم ناراحت است
شاید هم دیروز که می خواست گلی بچیند دستانش را گرفتم، دلگیر شد
باید پیدایش کنم ولی از کدامین راه
خسته ام، خدای من می دانی؟
سایه ام رهایم کرده است
حالا قلبم ایستاده است و پای می کوبد، سایه اش را می خواهد
دستانم بهانه اش را دارند، می لرزند ... نه، می گریند
پاهایم راه نمی روند، او را می خواهند
خدایا، بگو بیاید، دوستش دارم خودش می داند، تحمل جدایی اش را ندارم
بگو بیاید، اینجا در آغوشم
آفتاب درست وسط سقف آسمان منتظرش مانده
بگو بیاید.....
(این دل نوشته تقدیم به شما)