تصور کن
تنها باشی و بخواهی جشن بگیری
قصد کنی برای بهترین انسان زندگییت تولد بگیری
خب...........
تنهایی
تولد
شمع
راستی شمع ها را که فوت می کند؟
هدیه هارا که باز می کند؟
خودت را نمی بازی
می گویی
من تولد می گیرم
تا تو باز گردی
بغضت را پنهان می کنی
دندانهایت را روی هم می فشاری
لبخند کوچکی میزنی
شمع ها را روی کیک می گذاری
چوب کبریت را به لبه قوطی کاغذی می کشی
شعله کوچک را نزدیک چهارتا فتیله میبری
و روشنشان می کنی
چهار شمع
چهار عدد
به در خیره می شوی به ساعت نگاه می کنی به عقربه کوچک ثانیه ها را می شماری
دوباره به درخیره می شوی
نه کسی نمی اید
به خودت می گویی صبر می کنم
اما خوب می دانی که این صبر فایده ای ندارد
دستی به پیشانی ات می کشی چشمانت را می فشاری
اب دهانت را غورت می دهی
و باز خیره می شوی صبر می کنی
اما ناگهان......................
.................
......
.....