B
پسندها
1,623

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ب شدت نيستيا.دي

    ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﻲ ،
    ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﻓﻴﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ ،
    ......
    ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﻃﻨﺰ ﻧﻴﺶ ﺩﺍﺭﺩ ،
    ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺕ ﻫﺮﮔﺰ ﺳﺮﺩ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ ،
    ... ...ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﻧﻮﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ ،
    ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺩﻳﺮﺗﺮ ﺷﺐ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ،
    ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻨﺪ ،
    ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﻣﻮﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﻧﻤﻲ ﮐﻨﻲ ،
    ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺷﻴﺸﻪ ﻋﻄﺮﺕ ﭘﺮ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ ،
    ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﻬﻤﻦ ﻫﻢ ﻣﺎﺭﻟﺒﺮﻭﺳﺖ .. .
    ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻱ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻱ ،
    ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ . . . !
    سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام;)
    صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
    بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست
    به جان او که به شکرانه جان برافشانم
    اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
    و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
    برای دیده بیاور غباری از در دوست
    من گدا و تمنّای وصل او هیهات
    مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
    دل صنوبریم، همچو بید لرزانست
    ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
    اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
    به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
    چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
    چو هست حافظ خوش خوان غلام و چاکر دوست


    یاد من باشداز فردا صبح

    جور دیگر باشم

    بد نگویم به هوا، آب ، زمین

    مهربان باشم، با مردم شهر

    و فراموش کنم، هر چه گذشت

    خانه ی دل، بتکانم ازغم

    و به دستمالی، از جنس گذشت

    بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل

    مشت را باز کنم، تا که دستی گردد

    و به لبخندی خوش

    دست
    ...
    تو یه پاساژ راه میرفتم که یهو خوردم به یه نفر و اون افتاد زمین سریع رفتم بلندش کنم و گفتم واقعا عذرخواهی میکنم و وقتی دستشو گرفتم دیدم طرف از این مجسمه های مانکنی هست که جلوی مغازه میذارن. اطرافمو که نگاه کردم دیدم یه یارو داره بهم نگاه میکنه و یه لبخند تمسخر هم رو لباشه. بهش گفتم خنده داره من فکر کردم آدمه. یارو چیزی نگفت خوب که دقت کردم دیدم همونم یه مانکن دیگه است :|... فشار امتحاناست ... وگرنه من اینطوری نبودم ....
    پس از آفرینش آدم

    خدا گفت به او: نازنینم آدم،

    با تو رازی دارم ، اندکی پیشتر آی.

    آدم آرام و نجیب آمد پیش

    زیر چشمی به خدا می نگریست

    محو لبخند غم آلود خدا

    دلش انگار گریست.

    "نازنینم آدم

    ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )

    یاد من باش که بس تنهایم"

    بغض آدم ترکید ،گونه هایش لرزید،

    و به خدا گفت:

    من به اندازه ی...

    من به اندازه ی گلهای بهشت ... نه...

    به اندازه عرش... نه... نه

    من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من

    دوستدارت هستم.

    آدم کوله اش را برداشت.

    خسته و سخت قدم بر می داشت،

    راهی ظلمت پر شور زمین.

    طفلکی بنده غمگین ، آدم

    در میان لحظه ی جانکاه هبوط ،

    زیر لبهای خدا باز شنید که گفت:

    نازنینم آدم، نه به اندازه ی تنهایی من

    نه به اندازه ی عرش،

    نه به اندازه ی گلهای بهشت

    که به اندازه یک دانه گندم فقط یادم باش.

    نازنینم آدم، نبری از یادم!
    سلامممممم من دوباره به باشگاه برگشتممممممممم:)
    اااااووهوووو تغییر دکور دادی جیگر؟:)
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا