کولی ِشب زده ی شهر دلش چرکین است
به خدا آخر ِاین دربه دری نفرین است
دستت آلوده به خون چه کسی است که شب...
سایه اش یکسره بر گُرده ی ما سنگین است
شاعران ، شهره به دیوانگی شهر شدند
این جنون چیست ..!؟ که جان کندن مان شیرین است
موی بامویرگِ طاقت ما بافته ای
لبت از سرخی خون چه کسی رنگین است
آخرش دل بده و این دلِ ما را نشکن
به یقین فلسفه ی عمق ِنگاهت این است
کوه را حوصله ای نیست که پاسخ بدهد
گوش همدردی با درد چرا سنگین است...!!!
نیمه شب شعر بخوان گوشه ی ایوان خدا ...
هرچه باشد نفس ِبیش و کمت تسکین است
لحظه ای سر به سر بی کسی ما بگذار......
چشم های سحر از نیمه شب غمگین است
نیمه شب شعر بخوان و به دل خویش نگیر...
سطح ادراک تمام ِده اگر پایین است