باد دوباره میاید
لب پنجره از سرزمینهای دور میاگذرد
نمیدانم
اما دوباره صدایش غم دارد
برایم قصه ها میگوید
از ادمها
امروز برایم تعریف کرد
کودک گل فروش را دید
سردش بود
گرسنه و خستهچ
شمانش هم بارانی
من نیز بعد از شنیدن داستان باریدم
باد پرسید تو چرا میباری
تنها لبخندی تلخ زدم و گفتم
به این فکر میکردم اگر روزی تمام انان
که صاحب جاه و پروت و قدرت هستند
لحظه ای خودشان را جای این کودک معصوم میگذاشتند
شاید دیگر وقتی او را میدیدند
عوض اینکه بگویند به ماشینم دست نزن
با ان دستان کثیفت
از او تمام گلهایش را میخریدند
گلهای که شاید پلاسیده باشد
اما بوی اشک کودکی را میدهد