ناتانائيل، دوست مي داشتم لذتي به تو بدهم كه تاكنون هيچ كس به تو نداده است. اما در ضمن كه مالك اين لذتم نمي دانم چگونه آن را به تو بدهم. مي خواستم با چنان صميميتي تو را خطاب كنم كه هيچ كس ديگر تاكنون نكرده باشد. مي خواستم در اين ساعت شب، به جايي بيايم كه تو در آن، چه بسا كتاب ها را پي در پي مي گشايي و مي بندي، و در هر يك از آن كتاب ها چيزهايي را جست وجو مي كني كه تاكنون درنيافته اي. به جايي كه تو هنوز در آن منتظري....
به جايي كه شوق تو از احساسي ناپايدار در شرف تبديل به اندوه است. جز به خاطر تو نمي نويسم و براي تو نيز جز به خاطر اين ساعات...
مي خواستم خود را به تو نزديك تر كنم و تو مرا دوست بداري. اندوه، چيزي جز شور و حرارتي فرو افتاده نيست. ناتانائيل شوق را به تو خواهم آموخت.....
اعمال ما به ما وابسته است. همچنان كه درخشندگي به فسفر. درست است كه اعمال ما ما را مي سوزانند ولي تابندگي ما از همين است.و اگر روح ما ارزش چيزي را داشته، دليل بر آن است كه سخت تر از ديگران سوخته است.
مائده های زمینی_آندره ژید