شب یلدا نزدیک است؛ شبى که در آن انار محبت دانه مى شود و سرخى عشق و عاطفه، نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما؛
شبى که طراوت هندوانه هاى تازه تابستان به سرماى دستان زمستان هدیه مى شود ....و داغى نگاه هاى زیباى بزرگ ترها در چشمان کودکان اوج مى گیرد و بالا مى رود...
یلدات مبارک دوست خوبم
از شب ريشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ريختم.
بي پروا بودم : دريچه ام را به سنگ گشودم.
مغاك جنبش را زيستم.
هشياري ام شب را نشكافت، روشني ام روشن نكرد:
من ترا زيستم، شتاب دور دست!
رها كردم، تا ريزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بيداري ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم.
و هميشه كسي از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هديه كرد.
و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت ، و كنار من خوشه راز
از دستش لغزيد.
و هميشه من ماندم و تاريك بزرگ ، من ماندم و همهمه
آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاريكي نور آمده ام:
سايه تر شده ام
وسايه وار بر لب روشني ايستاده ام.
شب مي شكافد ، لبخند مي شكفد، زمين بيدار مي شود.
صبح از سفال آسمان مي تراود.
و شاخه شبانه انديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود.