مرسی
در کل هر از چندی یه چیزی مینویسم ...
اما این یه جورایی مال هال و هوایی بود که داشتم
تو دوره ی آموزشی تو پادگان هفته ی سوم نوشتمش ، یادش بخیر همه جور آدم اونجا بود ، من هم بودم من که از خدمت رفتن تنفر داشتم ، کلی تجربه از اونجا بدست آوردم .
این قصه ی من بوده و هست قصه ی هال و هویی که دارم ...
در هیاهو گم شدم در نظر ناپیدا
کیستم ؟ چیستم ؟ من ؟؟
در میان جمع ام کز میان آنها جدای
از هدف جا مانده از زمان دور افتادم
کیستم ؟ چیستم ؟ من ؟؟
در خودم نمی بینم روح جاویدان را
در سرم شوری نیست ، در دلم شوقی نیست
در هوای او نیستم .