امالیا
پسندها
4,307

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام دوست گلم

    یه چند روزیه سرم خیلی شلوغه کمتر وقت می کنم بیام
    بابت همه شعرها و عکسهای زیبات ممنون...:heart:
    گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

    گاهی تمام حادثه از دست می رود

    گاهی همان کس که دم از عقل می زند

    در راه هوشیاری خود٬ مست می رود

    گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

    وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

    اول اگرچه با سخن از عشق آمده

    آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

    گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند

    وقتی غبار معرکه بنشست٬ می رود

    این جا یکی برای خودش حکم می دهد

    آن دیگری همیشه به پیوست می رود

    وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

    وقتی میان طایفه ای پست می رود

    هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ

    بر ما هر آن چه لایقمان هست می رود

    این لحظه ها که قیمت قدکمان ماست

    تیریست بی نشانه که از شصت می رود

    بیراهه ها به مقصد خود ساده می روند

    اما مسیر جاده به بن بست می رود

    دکتر افشین یداللهی
    آسمان‌، آبي تر،
    آب آبي تر.


    من در ايوانم‌، رعنا سر حوض‌.

    رخت مي شويد رعنا.
    برگ ها مي ريزد.
    مادرم صبحي مي گفت‌: موسم دلگيري است‌.
    من به او گفتم‌: زندگاني سيبي است‌، گاز بايد زد
    با پوست‌.

    زن همسايه در پنجره اش‌، تور مي بافد، مي خواند.
    من «ودا» مي خوانم‌، گاهي نيز
    طرح مي ريزم سنگي‌، مرغي‌، ابري‌.

    آفتابي يكدست‌.
    سارها آمده اند.
    تازه لادن ها پيدا شده اند.
    من اناري را، مي كنم دانه‌، به دل مي گويم‌:
    خوب بود اين مردم‌، دانه هاي دلشان پيدا بود.


    مي پرد در چشمم آب انار: اشك مي ريزم‌.
    مادرم مي خندد.
    رعنا هم‌.
    سلام
    می خوام دادبزنم خیلی ممنون بابت شعرها مخصوصا این یکی
    اشتباه می‌کنند بعضی‌ها
    که اشتباه نمی‌کنند!
    بايد راه افتاد،
    مثل رودها که بعضی به دريا می‌رسند
    بعضی هم به دريا نمی‌رسند.
    رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد!
    من هم اکثر اوقات از اینکه کاری انجام بدم ویوقت اشتباهی پیش بیاد هراس دارم
    واسه همپین درجا می زنم
    باز هم ممنون این شعر برام تلنگر بود:gol::gol::gol::gol::gol:
    سنگینی آب را باید از غواصانی که به اعماق سفر کردند پرسید نه موج سوارانی که بازیچه موج های سطحی هستند!
    مانده تا برف زمین آب شود.
    مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه ی چتر.
    ناتمام است درخت.
    زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
    و فروغ تر چشم حشرات
    و طلوع سر غوک از افق درک حیات.

    مانده تا سینی ما پرشود از صحبت سنبوسه و عید.
    در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
    و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه ی برف
    تشنه ی زمزمه ام.
    مانده تا مرغ سرچینه ی هذیانی اسفند صدا بردارد.
    پس چه باید بکنم
    من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
    تشنه ی زمزمه ام؟

    بهتر آن است که برخیزم
    رنگ را بردارم
    روی تنهایی خود نقشه ی مرغی بکشم.
    "هنوز در سفرم.

    خيال مي‌كنم

    در آب‌هاي جهان قايقي است

    و من - مسافر قايق - هزارها سال است

    سرود زنده‌ي دريانوردهاي كهن را

    به گوش روزنه‌هاي فصول مي‌خوانم

    و پيش مي‌رانم.

    مرا سفر به كجا مي‌برد؟

    كجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند

    و بند كفش به انگشت‌هاي نرم فراغت

    گشوده خواهد شد؟
    خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت‌.
    پاي هر پنجره اي ، شعري خواهم خواند.
    هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد.
    مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك !
    آشتي خواهم داد .
    آشنا خواهم كرد.
    راه خواهم رفت‌.


    نور خواهم خورد.
    دوست خواهم داشت‌
    ظهر بود.
    ابتداي خدا بود.


    ريگ زار عفيف
    گوش مي كرد،
    حرف هاي اساطيري آب را مي شنيد.
    آب مثل نگاهي به ابعاد ادراك‌.
    لكلك
    مثل يك اتفاق سفيد
    بر لب بركه بود.
    حجم مرغوب خود را
    در تماشاي تجريد مي شست‌.
    چشم
    وارد فرصت آب مي شد.
    طعم پاك اشارات
    روي ذوق نمك زار از ياد مي رفت‌.

    باغ سبز تقرب
    تا كجاي كوير
    صورت ناب يك خواب شيرين؟

    اي شبيه
    مكث زيبا


    در حريم علف هاي قربت !
    در چه سمت تماشا
    هيچ خوشرنگ
    سايه خواهد زد؟
    كي انسان
    مثل آواز ايثار
    در كلام فضا كشف خواهد شد؟

    اي شروع لطيف‌!
    جاي الفاظ مجذوب ، خالي !
    در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
    به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند

    یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
    به کوچه سار شب دگر در سحر نمی زند

    نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
    فغان کز شبی چنین پرنده پر نمی زند

    گذرگهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
    کسی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

    نه سایه دارم و نه بر بیفکندم سزات
    اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

    هوشنگ ابتهاج - سایه
    سلامی چو بوی خوش آشنایی
    برآن مردم دیده روشنایی
    درودی چو نور دل پارسایان
    بر آن شمع خلوتگه پارسایی...:heart:
    سلام امالیا ی غزیز ممنون از قبول دوستی،:gol:
    امیدوارم بتونم از تجربیاتتون استفاده کنم،شما امشب مییاین؟اگه مییاین چه ساعتی؟
    من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
    و ندایی که به من می گوید :
    « گر چه شب تاریک است
    دل قوی دار
    سحر نزدیک است»

    از : حمید مصدق
    باز کن پنجره را
    من تو را خواهم برد؛
    به عروسی ِ عروسک های ِ کودک خواهر خویش
    که در آن مجلس جشن
    صحبتی نیست ز دارایی ِ داماد و عروس
    صحبت از ساده گی و کودکی است
    چهره ای نیست عبوس

    کودک ِ خواهر من
    در شب جشن عروسی ِ عروسک هایش می رقصد
    کودک ِ خواهر من
    امپراتوری ِ پر وسعت خود را هر روز
    شوکتی می بخشد
    کاش می دانسـتــــی
    با صبــوری ، شب ِ غــم خواهد رفت
    صبح ، خواهـــــد ـ آمـــد .
    قاب ِ آن پنجـــره ی کوچک را
    می بيني؟
    معنی اش نور و هـــوايی تازه ست .
    از غـبـاری که از آن جادّه ی دور، بجاست ؛
    می توان اندیـشـیـــد ؛
    هست راهـــی که از آن
    می شــود بـار ِ سفـر بـَست و گُريخت:
    زين هـیــاهوی ِ پــُرآشوب ِ پـلـیــــد .
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا