من او را دیده بودم نگاهی مهربان داشت
غمی در دیدگانش موج می زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
نمی دانم چرا هر صبح هر صبح
که چشمانم به بیرون خیره می شد
میان مردمش می دیدم او باز
غمی تاریک در من تیره می شد
شبی از شبهای مهتاب بهاری
که عطر گل فضا را تنگ می کرد
از آن شبها که نور آبی ماه
زمین و آسمان را رنگ می کرد
در آنجا در خم آن کوچه دور
نگاهم با نگاهش آشنا شد
به یکباره هرچه در دل بود گفتیم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
پس از آن، دیگرش هرگز ندیدم
تو پنداری که خوابی دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در آن شب مهتاب دیدم
نگاهش همچنان اندوهگین بود